دیدم میان کوچه پیر لبو فروشی
بار لبو نهاده پشت دراز گوشی
می گفت گرم و داغ است شیرین لبوی قندی
وافکند از این ترانه اندر جهان خروشی
طفلان پی چغندر باجهد و سرعت اندر
چون صوفئی قلندر دنبال دیگجوشی
ناگه درشکه خان از آن طرف گذر کرد
خان اندر او نشسته باکر و فرو جوشی
چرخ درشکه خر را غلطاند و بر زمین زد
تا زانوان فرو شد دستش بلانه موشی
پالان خر ز دوشش وارونه شد تو گفتی
دستار باده نوشی است در بزم می فروشی
پیر ستمگر آمد بگرفت گوش و دمش
هنی نمود و هوئی هشی کشید و هوشی
چندان زدش که او را بر جا نماند دیگر
نه شانه ای و پشتی نه گردنی و نه دوشی
ز آنجا که جز تحمل کاری نمی تواند
با جابری ذلیلی با ناطقی خموشی
مسکین الاغ می گفت ای پیر بیمروت
دانستی ار ترا بود فرهنگ و عقل و هوشی
جرم من اینکه هستم فرمان برو مطیعت
ایکاش جای من بود یک استر چموشی