شاعری گفت که در راه حجاز
بودم از شوق حرم در تک و تاز
در دل بادیه اشتر راندم
وز دل پاک خدا را خواندم
گشتمی رهسپر خانه چو پیک
گفتمی خانه خدا را لبیک
خواندمی هر نفس از قول کمیت
بیت در منقبت اهل البیت
از جوانان عراقی با من
همسفر بود درین ره دو سه تن
باده پیما و غزل خوان و حریف
شوخ و شنگول و سبک روح و ظریف
زین حریفان وفا پیشه تنی
داشت دربار ز می چند منی
همرهانش ز فلان و بهمان
همه بودند مر او را مهمان
هر کجا بار فرود آوردند
روی سوی لهو سرود آوردند
باده نوشیده و سرمست شدند
سرگران گشته و از دست شدند
روزی اندر سرآبی در دشت
رخت هشته ز اشتر پی گشت
آمدند از فرس سیر فرود
رفت بر چرخ برین بانگ سرود
قریه ای بود به یک فرسنگی
مردمش جمله دلیر و جنگی
کارشان بود بآیین عرب
کشتن مردم و تاراج سلب
تاخته بر سر یکدیگر جیش
فرق ننهاده یمانی ز قریش
زالی از مردم آن ده بشتاب
بر سرچشمه روان شد پی آب
قدش از گردش گردون شده خم
روزگارش سیه و حال دژم
در جگر خون و به رخ ریخته اشک
در دل اندوه و به دوش اندر مشک
آمد اندر سر آن چشمه نشست
شست در آب روان صورت و دست
خار با سوزن مژگان از پای
کند و نالید بدرگاه خدای
دید جمعی ز جوانان عرب
بر سر چشمه مهیای طرب
گفتی اندر لب جوی و برکشت
سایه گسترده درخشان بهشت
رخت عیش و هوس افکنده در آب
شده از ساغر می مست و خراب
چون جوانی و غرور و مستی
داشت در خاطرشان همدستی
زال را دیده و از دیدن وی
جوش زد در سرشان ساغر می
روی کردند بدان زال نوان
کای بگلزار طرب سرو روان
تا جمال تو فروغ افکن شد
از فروغت دل ما روشن شد
گرچه ما بی سر و پائیم و گدا
سر نهادیم تو را بر کف پا
از فقیران گدا چهره مپوش
بنشین بذله بگو باده بنوش
زانکه ما یکسره مهمان توایم
میهمان نمک خوان توایم
میهمان هدیه یزدان بوده است
اکر موالضیف نبی فرموده است
الغرض با سخن شورانگیز
شعر شیرین محبت آمیز
آتش دیمه و برفاب تموز
نرم کردند دل سنگ عجوز
زال بیچاره ندانست که هست
سخره و مسخره مردم مست
زد در دولت دیرینه خویش
دور کرد از نظر آیینه خویش
سخن اهل ریا باور کرد
خنده ای برزد و بازی سر کرد
پهن شد بر سر کشت و لب جو
گفت کو دل که منستم دلجو
نوجوانی قدح از می پر کرد
گنج چه یاقوت روان از در کرد
به ادب بر کف پتیاره نهاد
گفتش این باده بخور نوشت باد
زال بگرفت و بپرسید که چیست
از چه رو نوشم و این ساقی کیست
پس بلا جرعه فرو ریخت بکام
طشت پرهیز درافکند از بام
بعد از آن دست سوی خوان آورد
لقمه ای چند زد از یخنی سرد
خوردنی دید فزون از شش و هفت
سوسمار و وزغ از یادش رفت
تا توانست بتعجیل و شتاب
خورد از آن قلیه و بریان کباب
ساخت در مائده جولان فرسش
باز شد زان می گلگون هوسش
آنقدر خورد که شد معده وی
سیر از قلیه و سیراب از می
با می کهنه چو ناهار شکست
شرم را رونق بازار شکست
دخت جمشید کیانی افکند
زال تازی را از بام بلند
چهره اش سرخ و برافروخته شد
خانمان خردش سوخته شد
آتش عشق زدش شعله بجان
شهوت طبع شد اندر هیجان
گفت با خنده و با عشوه و ناز
به حریفان محبت پرداز
این چه آب است که دور از همه چیز
هست سوزنده تر از آتش تیز
گفتش آن یک بود این باده ناب
دشمن شرم و خرد مایه خواب
نفس را خانه بر انداز ورع
طبع را سلسله جنبان طمع
گفت در شهر شما پرد گیان
هیچ نوشند از این قوت روان
بزم عشرت چو شود آماده
ماده را هست نصیب از باده
جمله گفتند بلی ماده و نر
همه گیرند از این بستان بر
چون در شیشه می بگشائیم
بزنان نیز قدح پیمائیم
چون عجوز این سخن آورد بگوش
خنده ای برزد و آمد به خروش
گفت یزنین برب العکبة
گر نهانشان کنی اندر جعبه
سر زن چون شود از مستی گرم
بدرد بر تن خود جامه شرم
زن میخواره جگرخواره شود
اهرمن سیرت و پتیاره شود
زانکه می دشمن شرم و خرد است
زن بی شرم و خرد دیو و دد است
مادرت چون می گلگون نوشد
پدرت گو قدح خون نوشد
باده اندر قدح ماده مریز
پنبه را دور کن از آتش تیز