چو کسری نشست از بر تخت عاج
زروم وزچینش بیامد خراج
فرستاده آمد از ژوستی نین
که روفین بدی نام آن نازنین
بسی هدیه آورد از بهر شاه
ره آشتی جست آن نیک خواه
از آن رو که در جنگ بد مهرویس
گشاید مگر مارتیریوپولیس
شهنشه پذیرفتش از مردمی
نیاوردش اندر نوازش کمی
به روفین چنین گفت پس بی درنگ
مرا آشتی خوش تر آید که جنگ
فرستاده بوسید روی زمین
ابر شاه نو برگرفت آفرین
هم از چین و هندش گرامی سران
رسیدند با هدیه های گران
به گیتی درون نامداری نماند
که منشور تیغ ورا برنخواند
جهان دار کسری چو تابنده ماه
به آیین همی داشت گیتی نگاه
به مردم بخستی فزونی بسی
همی مردمی کرد با هر کسی
به مزدک بفرمود که آزاد باش
در اجرای آیین خود شاد باش
مغان را بد آمد مگر زین سخن
که برگشت خسرو زدین کهن
یکی انجمن ساختند آن گروه
که هستیم از جور کسری ستوه
نزیبد ورا تاج و گاه مهی
که برگشته ایدون زکیش بهی
نشانیم زامس ابر تخت گاه
که آیین زردشت دارد نگاه
ازین آگهی یافت شاه جهان
به بند اندر آورد یکسر مهان
وز آن پس بهر جای بد مزدکی
بنگذاشت زنده از ایشان یکی
مغان را یکایک ابردار کرد
سر موبدان را نگون سار کرد
هم آذرکودونبادین را بکشت
که گفتی به خسرو سخن های درشت
وز آن پس یکی خوی سرکش گرفت
چنو آب بدخوی آتش گرفت
زنیرنگ زروان مرد یهود
به نزد سه پایه بشد ماهبود
به خواری بکشت آن گران مایه مرد
زایوان او اندر آورد گرد
دگر ره چو آگه شد از کم و بیش
پشیمانیش آمد از کار خویش
روانش زمهبود بریان شدی
شب تیره تا روز گریان شدی
به داور یکی سخت پیمان ببست
کزان پس نیارد به بیداد دست
چو شاهی ایران بر او گشت راست
جز از نوشه و آفرینش نخاست
زهر دانشی موبدان خواستی
جهان را به دانش بیاراستی
چو از سوخرا خاطرش بود شاد
زفرزانه فرزندش آورد یاد
میان مهان بخت بوذرجمهر
چو خورشید تابنده شد بر سپهر
هم از فیلسوفان به دانش گذشت
به راز ستاره جهان در نوشت
فرستاد برزوی را سوی هند
که آرد یکی نامه سودمند
که اکنون کلیله است نامش بویر
به پهلو زبان آوریدش دبیر
به داد و بزرگی و فرهنگ و رای
همی داشتی کار ایران به پای
زهفتاد شاه از نژاد کیان
که بستند بر تخت ایران میان
چو کسری نیامد شهی نامور
نبیند چنو شاه گیتی دگر
فزون بد ز اسکندر و داریوش
بدو نازش آرد روان خروش
پیمبر همی کرد نازش بدوی
که دادش فزون بود رایش نکوی
به داد و به دانش به آیین و راه
چنو شاه ننشست بر روی گاه
نیامد به گیتی چو نوشیروان
که هم پادشه بود و هم پهلوان
هم او بود جنگی و هم موبد او
هم او هیربد هم سپهبد بد او
به هر جای کار آگهان داشتی
جهان را به دستور نگذاشتی
زدادش بهر جای دستان بسی است
پر از مهر نوشیروان هر کسی است
به خشمند ازو نامداران روم
که ویران ازو شد بسی مرز و بوم
بسی ره به رومی شکست آورید
همه نام قیصر به پست آورید
همه مردم روم را کرد اسیر
زن و کودک و مرد و برنا و پیر
بینداخت آتش در آباد بوم
زانتاکیه تاخت تا شهر روم
ستانید او را به جور و ستم
به شکستن عهد و پیوند هم
ولیکن چو نیکو کنی داوری
نکوهش همه سوی قیصر بری
که او عهد نوشیروان را شکست
ابر ملک ایران بیازید دست
ازو منذر تازی آمد به جان
که بشتافت نزدیک شاه جهان
نه کسری چنان جنگ خودکامه کرد
که اول به قیصر یکی نامه کرد
چو قیصر نپذرفت و تندی گرفت
نباید زکسری شد اندر شگفت
که آشفت از او نامبردار شاه
برآراست بر جنگ قیصر سپاه
همه شهر سورا و کالینیوس
زنیروی او داد بر خاک بوس
به انطاکیه در نماند ایچ دست
همه شهر را کرد با خاک پست
یک انطاکیه ساخت از نو بداد
همان نام او زیب خسرو نهاد
اسیران رومی همه برگشاد
در آن شهر نوشادمان جای داد
ببخشید بر هر کسی خواسته
زمین چون بهشتی شد آراسته
چو قیصر شد از جان خود ناامید
به زرآشتی را زخسرو خرید
فرستاد با باژ و ساو گران
گروگان زخویشان و کندآوران
که شاها همه باژ دار توایم
پرستار و در زینهار توایم
ترا روم ایران و ایران چو روم
جدایی چرا باید این مرز و بوم
ببستند پیمان ابا شهریار
به هر سال دیبای رومی هزار
زدینار پر کرده سی چرم گاو
به ایران دهند از در باژ و ساو
به گاه وی ایران زمین سر بسر
چنان شد توانگر به سیم و به زر
که هشتاد ملیون زر نیم روز
به سالار شه داد یک موزه دوز
هم از جنگ جویی به جائی شدند
که ده تن به صد کس برابر بدند
بدان سان که اندر دز انکلون
زروما یکی لشکر آمد زبون
به شهر ملی تین همان ژوستین
شکسته شد از شاه ایران چنین
چو شد بخت ایران زرایش جوان
ورا نام کردند نوشین روان