تا بنفشستان جانان گرد لالستان بود
عاشق از جانان بنفشستان و لالستان بود
تا دل عشاق را رویش همی آتش دهد
آب دادن دیدهٔ عشاق را پیمان بود
تاب زلفش تا همی پیدا بود بر عارضش
بس دل عاشق که زیر زلف او پنهان بود
زلف او ماند بهچوگان و زنخدانش بهگوی
گوی چون کافور باشد غالیه چوگان بود
با پری ماند نگارمگر پری را هر زمان
جعد عنبر بار باشد زلف مشک افشان بود
ماه در مجلس بود هرگه که در مجلس بود
سرو در میدان بود هرگه که در میدان بود
سرو و مه را عاشقان بسیار خیزدگر چنو
ماه برگردون بود یا سرو در بستان بود
فتنهٔ جانان منم زیراکه دارم عشق او
هرکه دارد عشق جانان فتنهٔ جانان بود
گر همی دیدار جانان شادی جان آورد
بهتر از دیدار جانان خدمت سلطان بود
سایهٔ یزدان که از عدل آفتاب عالم است
آفتابی دیدهای کاو سایهٔ یزدان بود
پادشاهی بر معز دین و دنیا وقف شد
وین شرف زو برنگردد تا فلک گردان بود
هرچه هست از پادشاهی گر شود چون نامهای
رکن اسلام و معز دین بر او عنوان بود
تا روان است و روا بازار عدل شهریار
گرگ با میش و بره در دست بازرگان بود
لشکر اندر نعمت و دولت بهکام و بخت رام
عالم آباد و رعیت شاد و نرخ ارزان بود
بیشه بر شیران ز بیم شاه باشد چون حصار
از نهیبش بر پلنگان کوه چون زندان بود
پیش شمشیرش چه جای سد اسکندر بود
پیش فرمانش چه جای عدل نوشروان بود
چون ببخشد روز بزم و چون بکوشد روز رزم
عیسی مریم بود یا موسی عمران بود
از دل و جان هرکه سر بر خط شاهنشه نهد
ماندن اندر طاعت او از بن دندان بود
بیم شمشیرش نباشد گر برد فرمان شاه
ور ز فرمان سرکشد شمشیر را قربان بود
هرکجا خوانند شاهان نامهٔ فتح ملک
داستان رستم دستان همه دستان بود
کی بود چون فتح سلطان داستان کودکان
نامهٔ مانیکجا چون مُصحَف قرآن بود
شهریارا تیر تو بر سنگ و سندان بگذرد
گر نشانه پیش تیرت سنگ یا سندان بود
از سر پیکانت بدخواه تو نتواند گریخت
تا به رزم اندر اجل تیر تو را پیکان بود
در شهنشاهی تو را یزدان ز عالم برگزید
هرکه یزدان برگزیدش برگزیده آن بود
روم و ترکستان تو را رام است و در سال دگر
کشور هندوستان چون روم و ترکستان بود
بندهٔ مخلص معزی را به فر بخت تو
از فتوح تو هزاران دفتر و دیوان بود
عنصری محمود را گفته است شعری همچنین:
«تا همی جولان زلفش گرد لالستان بود»
آن قصیده شاعران را گر نگار دفترست
این قصیده شهریاران را نگار جان بود
تا که در تازی محرم باشد از پیش صفر
تا که اندر پارسی آذر پس از آبان بود
رایت ملکت چنین خواهم که بیغایت بود
بایهٔ عمرت چنین خواهم که بیپایان بود
عهد تو خواهم که چون رضوان بیاراید جهان
تا جهان از عدل تو چون روضهٔ رضوان بود