shahname picture
shahname picture
shahname picture
shahname picture
shahname picture
shahname picture
امیر معزی نیشابوری

امیر معزی نیشابوری

امیرالشعراء ابوعبداﷲ محمد معزی نیشابوری فرزند امیرالشعراء عبدالملک برهانی نیشابوری از شاعران دربار الب ارسلان بود. او خود برای نظامی عروضی از پدرش سخن رانده است که «پدر من امیرالشعراء برهانی رحمه اﷲ در اول دولت ملکشاه به شهر قزوین از عالم فنا به دار بقا تحویل کرد و در آن قطعه -که سخت معروف است- مرا به سلطان ملکشاه سپرد، در این بیت: من رفتم و فرزند من آمد خلف صدق او را به خدا و به خداوند سپردم ...» او در ادامه به چگونگی راه یافتن خود به دربار ملکشاه سلجوقی به پایمردی علاءالدوله امیرعلی فرامرز ندیم و داماد ملکشاه اشاره می‌کند که چگونه روزی سلطان به عزم دیدن هلال رمضان بیرون می‌رود و ماه را پیش از دیگران می‌بیند و معزی که در این وقت حاضر بوده این رباعی را می‌گوید: ای ماه چو ابروان یاری گویی یا نی چون کمان شهریاری گویی نعلی زده از زر عیاری گویی در گوش سپهر گوشواری گویی سلطان را این رباعی خوش می‌آید و از راه انعام اسبی به شاعر می بخشد و معزی این رباعی را میگوید: چون آتش خاطر مرا شاه بدید از خاک مرا بر زبر ماه کشید چون آب یکی ترانه از من بشنید چون باد یکی مرکب خاصم بخشید سلطان بر او احسانها می‌کند و به رتبه‌اش می‌افزاید و فرمان می‌دهد تا او را به لقب امیرمعزی بخوانند منسوب به خود سلطان که لقب معزالدنیا و الدین داشت. پس از آن امیرمعزی شهرتی فراوان به دست آورد و از مقربان درگاه سلطان گردید و صاحب جاه و جلال شد چنانکه عوفی در لباب الالباب نویسد: «سه کس از شعرا در سه دولت اقبالها دیدند و قبولها یافتند چنانکه کس را آن مرتبه میسر نبود، یکی رودکی در عهد سامانیان و عنصری در دولت محمودیان و معزی در دولت سلطان ملکشاه.» معزی تا پایان عهد ملکشاه یعنی تا سال ۴۸۵ ه.ق در خدمت این پادشاه بود بعد از وفات او و آشفتگی کار جانشینان وی، معزی مدتی از عمر خود را در هرات و نیشابور و اصفهان به سر برد و سرگرم مدح امرای مختلف این نواحی بود تا آن که سنجر به سلطنت رسید و امیرمعزی بدو پیوست و از این پس تا پایان حیات در خدمت سنجر بود. عوفی درباره ٔ مرگ امیرمعزی نوشته است که روزی سلطان سنجر در خرگاه بود، ناگاه تیری از کمان شاه جدا شد و به امیرمعزی اصابت کرد و او در حال جان سپرد. بنا به تحقیقی که عباس اقبال در مقدمهٔ دیوان معزی کرده قول عوفی بر این که معزی بعد از اصابت تیر در حال بمرد درست نیست و معزی مدتها بعد از این واقعه زنده بوده است. اما از مرثیه‌ای که سنایی در مرگ معزی گفته معلوم می‌شود که معزی سرانجام به همان زخم تیر بدرود حیات گفته است و تاریخ مرگ او بنا به تحقیقات اقبال و صفا بین ۵۱۸ و ۵۲۱ ه.ق بوده است. ویژگی عمده شعر معزی سادگی آن است. کوششی که او در سرودن غزلهای نغز به کار برده -اگر چه فاقد سادگی و شیرینی غزلهای فرخی است- مسلماً وسیله مؤثری در پیشرفت فن غزل‌سرایی شده است. با این حال انوری در این بیت او را به تقلید از عنصری و فرخی متهم کرده است: کس دانم از اکابر گردن کشان نظم کو را صریح خون دو دیوان به گردن است

تولد:نیشابور

تاریخ تولد:460

وفات:نیشابور

تاریخ وفات:521

آمدگه وداع چو تاریک شد هوا

آن مه‌ که هست جان و دلم را بدو هوا

گرمی‌ گرفته از جگر گرم او زمین

سردی‌ گرفته از نفس سرد من هوا

ماه تمام او شده چون آسمان کبود

شَکل شهاب او شده چون ماه نو دو تا

چون شاخ‌شاخ سنبل و چون جوی‌جوی سیم

زلف و سِرِشکش از بر یاقوت و کَهْرُبا

مانند زنگی‌ای که بر آتش همی تپد

زلفش در آب دیده همی‌ کرد آشنا

بنشست نرم‌نرم و همی‌گفت زارزار

با آشنا چنین نکند هرگز آشنا

ای از خَطِ وفا شده بی‌حُجّتی برون

بیگانه‌وار صف زده در مَحْضر جفا

بردی سر از وفا و نبردی وفا به سر

به زین بود به مذهب آزادگان وفا

از من بری مشو که من از دل شوم بری

وز من جدا مشو که من از جان شوم جدا

از جان و دل به طبع توان بودنت رهی

لیکن چو جان و دل نتوان کردنت رها

فرمان‌ بر و مرو که کند رنجه روزگار

دست تو از عنان و دل و دست از عنا

در بر مراد دل ز بر دل همی روی

بودنْت‌ْ تا چه مدّت و رفتنْت‌ْ تاکجا

گفتم‌که ای مرا ز دل و جان عزیزتر

جان و دلم مکن به بلا خیره مبتلا

از چشم خویش چشمهٔ زمزم مکن‌که هست

رخسار و حُجرهٔ تو مرا کعبه و صفا

تو دیدهٔ منی و نخواهم کنار خویش

از دیده‌ گشته خالی و از خون دل مَلا

لیکن ز نزد تو به ضرورت همی روم

در شرع‌ْ کارها به ضرورت بود روا

بودن خطاست ایدر و آن خوبتر که من

گیرم ره صواب و گذارم ره خطا

اینجا نه حشمت است مرا و نه نعمت است

جایی روم‌ که حشمت و نعمت بود مرا

مردم به شهر خویش ندارد بسی خطر

گوهر به‌ کان خویش ندارد بسی بها

گر جان ما به ما بگذارند مدتی

خرّم شود به وصل دگرباره جان ما

گاه است اگر وداع کنیم وز چشم خویش

باریم گوهری که همی بارد از سما

مه بود دلبر من و چون کردمش وداع

ره پیش روی‌ کردم و مه در پس قَفا

دیدم جهان چو هاویه پردود و پر شرر

دود آمده به زیر و شرر رفته بر عَلا

بر خاک برفتاده به هم موکب ظلم‌

بر چرخ ایستاده به هم لشکر ضیا

روی زمین ببسته ز جسمانیان نظر

روی فلک گرفته ز روحانیان صفا

اندر هوا شهاب تو گفتی همی رود

در پیکر شیاطین‌ْ ارواحِ انبیا

گردون چو مرغزار و درو ماه نو چو داس

گفتی که مرغزار همی بدرود گیا

گرد آمده ثریّا بر چرخ زودگرد

چون دانه‌های سیمین بر چرخ آسیا

سیل مَجّره همچو رهی کاشکاره کرد

موسی میان بحر چون بر آب زد عصا

اندر شبی چنین که فلک بود مُسْتَوی

دیدم رهی روان شده از خطّ اِستِوا

در غارهاش یافته طاغوت مُستقرّ

بر پشته‌هاش یافته عِفریت مُتّکا

گرماش چون حرارت مَحْرور در تموز

سرماش چون رطوبت مرطوب در شَتا

پُر شیر و اژدها همهٔ بیشه‌های او

چون ناب شیر شَرزه و دندان اژدها

شورابه‌های بی‌مزهٔ ناخوش اندرو

همچون دهان صاحب عِلّت به ناشتا

گفتی سرابهاش چو صَرْحِ مُمَرّدست

از زیر پای آب در آن همچو آسیا

ریگ اندرو چو آتش و گرد اندرو چو دود

مردم چو مرغ و باد مخالف چو گردنا

دیدم سماک را ز بلندیش چون سَمَک

دیدم سهیل را ز معالیش جون سها

گاهی ز بیم ذُوبعه خواندم همی فسون

گاهی ز ترس وسوسه‌کردم همی دعا

پرهیز کرده بودم و سوگند خورده نیز

کز بهرکام دل نشوم طعمهٔ بلا

از بس‌ که کرد چشم تو نیرنگ و جادویی

برهیز من هدر شد و سوگند من هَبا

پشتم دو تا نه از پی آن شد که عشق تو

باری بر او نهاد ز اندیشه و عَنا

گم شد دلم ز دست و به‌ خاک اندر اوفتاد

کردم ز بهر جستن او پشت را دو تا

تا عشق تو رها نکند جان من ز دست

من‌کی‌کنم ز دست سر زلف تو رها

دُرّ گرانبهایی و دارم تو را عزیز

آری عزیز باشد دُرّ گرانبها

بودم درین تفکر و اندیشه کز فلک

آواز داد دولت و گفتا که مَرحَبا

ای از پی مراد به‌ حضرت نهاده روی

رایت سوی امید و امیدت سوی قضا

شعرت همه معانی و لفظت همه نُکَت

طبعت همه مدایح و دَرجَت همه ثنا

زودا که پادشا کُنَدَت بر مراد دل

دیدار و خدمت شرف‌الملک پادشا

بوسعد، نجم سعد و محمد، سپهر حمد

کز سعد و حمد یافت معالی وکبریا

صدری که در شمایل و اخلاق لطف او

از کِبریاست محض نه‌ کِبرست و نه ریا

معلوم شد که نام فتوت به ذات او

مختوم شد چنانکه نبوت به مصطفا

ملک زمین به‌ کلک و بنانش قرار یافت

چون دین به ضربت و شرفِ تیغِ مرتضا

بینم همی معاینه از مُکرَمات او

هرچ آن شنیده‌ام زکرامات اولیا

دنیا چو بوستان شد و ذاتش درو چو گُل

انعام او مَطَر شد و احسان او صبا

بی‌آرزوی مدحش و بی‌شوق دیدنش

اندر زبان و دیده بَکَم باشد و بُکا

ای شغل مهتران ز کمال تو با نَسَق

وی‌ کار کِهتران ز نَوال تو با نوا

خاک سُم ستور تو سادات ملک را

در مغز عنبر آرد و در چشم توتیا

مدح تو خاک در کف مادِح چو زر کند

گویی‌ که هست مدح تو جزوی زکیمیا

از تو سوال کرد ندانند سائلان

کز وهم سائلانت زیادت بود عطا

فردا خدای عرش به عقبی دهد ثواب

آن را که همت تو به دنیا دهد جزا

دست مبارک تو سخای مصورست

هرگز ندید‌ام که مصور بود سخا

گر طعنه‌ای زنند تو را دشمنان به‌قصد

چون‌ گرد و چون غبار شد اندر هوا هبا

بر آسمان ملک تویی همچو آفتاب

از گرد و از غبار چه نقصان بود تو را

وهم تو در کفایت اگر مرکبی بود

در مرغزار دین و دیانت کند چرا

نقصان و طعنه بر تو روا نیست همچنان

چون و چرا بر ایزد بیچون و بی چرا

نقص تو گشت باز سوی دشمنان تو

کوه است بانگ و نقص تو درکوه چون صدا

پاک آفرید شخص تو را کردگار فرد

آلوده کی شود به سخنهای ناسزا

در ملک شاه خدمت تو بی‌خیانتی است

چون ‌در سَحر عبادتِ پیرانِ پارسا

این یک دو مه‌ که بر سر ما بندگان گذشت

بودیم سر به سر همه با ناله و بُکا

پر گشت‌ گوش ما همه زاری ز خلق دون

گه رنج و گه سلامت و گه خشم و گه رضا

فارغ نداشتیم زبان از ثنا و شکر

بیش از دعا و شکر چه باشد به دست ما

منت خدای راکه همی بینمت به‌ کام

در خانه سعادت و بر مسند سنا

با من دل است و دیده و جان‌ گر رضا دهی

از دیده تحفه سازم و از جان و دل فدا

فخر آورم به حضرت درگاه تو همی

چونانک رومیان به صلیب و کَلیْسیَا

در خدمت و ثنای تو پاک است سر من

بر سر من بسنده بود شعر من‌ گوا

تا از سپهر چیره صلاح آید و فساد

تا بر زمین تیره بقا باشد و فنا

بادا فساد آن‌ که نخواهد تو را صلاح

بادا فنای آن که نخواهد تو را بقا

یار تو باد صحت و یار عدو مَرَض

جفت تو باد راحت و جفت عدو بلا

احوال تو چو رسم تو بی‌نقص و غایت است

اقبال تو چو عقل تو بی‌حد و منتها

خندان همیشه بخت تو از شرفه شرف

نازان همیشه عمر تو در روضهٔ رضا