shahname picture
shahname picture
shahname picture
shahname picture
shahname picture
shahname picture
عارف قزوینی

عارف قزوینی

ابوالقاسم عارف قزوینی (۱۲۵۹–۱۳۱۲ ه.ش)، شاعر و تصنیف‌ساز اهل ایران بود. عارف در سال ۱۲۵۹ هجری شمسی در قزوین متولد شد. پدرش «ملاهادی وکیل» بود. عارف صرف و نحو عربی و فارسی را در قزوین فراگرفت. خط شکسته و نستعلیق را بسیار خوب می‌نوشت. موسیقی را نزد میرزاصادق خرازی فراگرفت. مدتی به اصرار پدر در پای منبر میرزا حسن واعظ، یکی از وعاظ قزوین، به نوحه خوانی پرداخت و عمامه می‌بست ولی پس از مرگ پدر عمامه را برداشت و ترک روضه خوانی کرد. عارف در ۱۷ سالگی به دختری به نام «خانم‌بالا» عشق و علاقه پیدا کرد و با او پنهانی ازدواج کرد. (تصنیف دیدم صنمی را در وصف ایشان سرود) فشارهای خانواده دختر پس از اینکه مطلع گردیدند زیاد شد و عارف به ناچار به رشت رفت و پس از بازگشت با وجود عشق بسیار، آن دختر را طلاق داد و تا آخر عمر ازدواج نکرد. عارف در سال ۱۳۱۶ ه‍.ق به تهران آمد و چون صدای خوشی داشت با شاهزادگان قاجار آشنا شد و مظفرالدین شاه خواست او را در ردیف فراش خلوتها درآورد، اما عارف به قزوین بازگشت. در سال ۱۳۲۳ در زمان آغاز ۲۳ سالگی عارف زمزمه مشروطیت بلند گشته بود، عارف نیز با غزلهای خود به موفقیت مشروطیت کمک کرد. عارف در سال ۱۳۰۷ جهت معالجه نزد دکتر بدیع به همدان رفت و برای همیشه در آنجا ماند. سرانجام عارف در روز دوشنبه دوم بهمن ۱۳۱۲ خورشیدی در حالی که ۵۴ سال داشت، مرگ زودرس به سراغش آمد و در آرامگاه بوعلی سینا (واقع در همدان، خیابان بوعلی) به‌خاک سپرده شد. تصنیفهای عارف به همت یکی از علاقمندان ادبیات فارسی به گنجور اضافه شده است.

تولد:قزوین

تاریخ تولد:1297

وفات:نامشخص

تاریخ وفات:1352

بنا به‌ گفتهٔ عارف قزوینی در دیوانش، چه شورها در استانبول و پس از «معلوم شدن خیالات ترک‌ها نسبت به آذربایجان» تصنیف شده است (اواخر سال ۱۳۳۶ ه.ق).

چه شورها که من به پا، ز شاهناز می‌کنم

در شکایت از جهان، به شاه باز می‌کنم

جهان پر از غم دل از (جهان پر از غم دل از) زبان ساز می‌کنم (می‌کنم)

ز من مپرس چونی، دلی چو کاسۀ خونی

ز اشک پرس که افشا نمود راز درونی

نمود راز درونی، نمود راز درونی، نمود راز درونی

اگرکه جان ازین سفر، بدون دردسر

اگر به در برم من، به شه خبر برم من

چه پرده‌های نیرنگ ز شان، به بارگاه شه درم من (ز شان به بارگاه شه درم من)

حکومت موقتی چه کرد بِهْ که نشنوی

گشوده شد درِ سرای جم به روی اجنبی

به باد رفت خاک و کاخ (به باد رفت خاک و کاخ) و بارگاه خسروی (کاخ خسروی)

سکون ز بیستون شد، چو قصر کن فیکون شد

صدای شیون شیرین، به چرخ بوقلمون شد

(به چرخ بوقلمون شد، به چرخ بوقلمون شد، به چرخ بوقلمون شد)

شه زنان، به سرزنان و موکنان

به گریه گفت: کو سران ایران، دلاوران ایران؟

چه شد که یک نفر مرد، نماند از بهادران ایران (نماند از بهادران ایران)

کجاست کیقباد و جم، خجسته اردشیر کو؟

شهانِ تاج‌بخش و خسروانِ باجگیر کو؟

کجاست گیو پهلوان (کجاست گیو پهلوان)

و رستم دلیر کو (رستم دلیر کو)؟

ز تُرک این عجب نیست، چه اهل نام و نسب نیست

قدم به خانۀ کیخسرو، این ز شرط ادب نیست (این ز شرط ادب نیست)

(این ز شرط ادب نیست)

ز آه و تَف، اگرچه کف، زنی چون دف، بزن به سر، که این چه بازی است؟

که دور ترک بازی است

برای تُرک‌سازی عجب زمینه‌سازی است(عجب زمینه‌سازی است)

زبانِ تُرک از برای از قفا کشیدن است

صلاح پای این زبان ز ممکلت بریدن است

دو اسبه با زبان فارسی (دو اسبه با زبان فارسی)

از ارس پریدن است (خدا جهیدن است)

نسیم صبحدم خیز، بگو به مردمِ تبریز

که نیست خلوتِ زرتشت، جای صحبتِ چنگیز (جای صحبتِ چنگیز)

زبانتان شد از میان، به گوشه‌ای نهان

سیاه‌پوش و خاموش، ز ماتم سیاووش

گر از نژاد اویید، نکرد باید این دو را فراموش (نکرد باید این دو را فراموش)

مگو سران فرقه، جمعی ارقه، مشتی حقه‌باز

وکیل و شیخ و مفتی، مدرس است و اهل آز

بدین سیاست آب رفته (بدین سیاست آب رفته)

کی شود به جوی باز (خدا به جوی باز)

ز حَربهٔ تَدَیُّن خراب مملکت از بُن

نشسته مجلس شوری به ختم مرگ تمدن (به ختم مرگ تمدن) (به ختم مرگ تمدن)

چه زین بتر ز بام و در به هر گذر

گرفته سر به سر خریت، زمام اکثریت

گر این بود مساوات

دوباره زنده باد بربریت (دوباره زنده باد بربریت)

به غیر باده زادۀ حلال کسی نشان نداند

از این حرام‌زادگان یکی خوش امتحان ندارد

«رسول‌زاده» ری به ترک (رسول‌زاده، ری به ترک)

از چه رایگان نداد (رایگان نداد)

گذاشت و بهره برداشت هر آنچه هیزم تر داشت

به جز زیان ثمر از این «اجاق ترک» چه برداشت ؟

با خود این چه ثمر داشت (با خود این چه ثمر داشت)

به غیر اشک و دود، هر آنچه هست و بود

یا نبود بی‌اثر ماند، ز سودها ضرر ماند

برای آنچه باقی است، ببین هزارها خطر ماند (ببین هزارها خطر ماند)