خضر را راه بسرچشمه حیوان تو نیست
اهرمن را خبر از مهر سلیمان تو نیست
تا کمان ابروی تو کرده بزه تیر کمان
سینه ای نیست که مجروح بپیکان تو نیست
تا خم زلف بگرد ذقنت حلقه زده
یوسفی نیست که در چاه زنخدان تو نیست
زاهدی نیست در این شهر که با زهد و ورع
کاو خراب از اثر غمزه فتان تو نیست
اگر ای کعبه دهد دست طواف حرمت
حاجیان را غمی از خار مغیلان تو نیست
گر بجولانگه تو رستم دستان آید
که بدستان و حیل در خور جولان تو نیست
من بهر جمع حدیث خم زلفت گویم
تا نگویند که آشفته پریشان تو نیست
طوطی خط چه عجب پرزند ار گرد لبت
شکری نیست که در کنج نمکدان تو نیست
نرود حرف در آن نقطه موهوم حکیم
نکتهای نیست که در لعل سخندان تو نیست