از فلک عقد ثریاست که بر خاک آویخت
یا مگر خوشه انگور که از تاک آویخت
ملک از آه من افروخت چراغ ار نه زچیست
این قنادیل که بر کنگر افلاک آویخت
همچو شاهین که خورد خون کبوتر بچگان
طایر تیر تو بر این دل صد چاک آویخت
این کمندی که تو ای ترک کمانکش داری
سر صد رستم و سهراب بفتراک آویخت
هر دلی برد بچستی نگه طرارت
در خم زلف تو ای دلبر چالاک آویخت
زاهد از بیم تف گرمی آتش بفسرد
رند میخانه در آن آب طربناک آویخت
مست قلاش بمی خرقه و سجاده بشست
شیخ از وسوسه در سبحه و مسواک آویخت
گر شکایت بکند کس زفریب شیطان
دل آشفته بآن غمزه ناپاک آویخت
تا مگروا رهدم نفس از آن رنگ و فریب
دل بدامان نبی صاحب لولاک آویخت
آنکه از تیغ جهانسوز علی نایب او
برق در خرمن کفار چو خاشاک آویخت