shahname picture
shahname picture
shahname picture
shahname picture
shahname picture
shahname picture
عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

فَریدالدّین ابوحامِد محمّد عطّار نِیشابوری (۵۴۰ - ۶۱۸ قمری) یکی از عارفان و شاعران ایرانی بلندنام ادبیات فارسی در پایان سدهٔ ششم و آغاز سدهٔ هفتم است. او در سال ۵۴۰ هجری برابر با ۱۱۴۶ میلادی در نیشابور زاده شد. وی یکی از پرکارترین شاعران ایرانی به شمار می‌رود و بنا به نظر عارفان در زمینه عرفانی از مرتبه‌ای بالا برخوردار بوده‌است.

تولد:نیشابور

تاریخ تولد:540

وفات:نامشخص

تاریخ وفات:618

بنام آنکه جان را زونشان نیست

خرد را نیز هم یارای آن نیست

بگو تا عقل پیش او چه سنجد

چنان ذاتی کجا در عقل گنجد

ازان معنی که او عقل آفریده

ز مویی گرد ادراکش رسیده

اگرچه عقل داناست و سخنگوی

نداند در حقیقت کنه یک موی

چو عقل جمله در مویست عاجز

بکنه حق که یابد راه هرگز

چو ذاتش برترست از هرچه دانیم

چگونه شرح او گفتن توانیم

چو جمله عاجزیم از برگ کاهی

ورای عجز، ما را نیست راهی

خدایی در خداوندی سزاوار

رسولش عیسی خورشید اسرار

وزان پس گفت کای شاپورگمراه

که بیرون آمدی در کینهٔ شاه

سراز فرمان شاه دین کشیدی

خطی در گرد راه دین کشیدی

بدزدیدی زن شاه زمین را

کنون پای آراگر مردی تو این را

که کرد این فعل هرگز در زمانه

ترا دیدم ببدفعلی یگانه

تو میدانی که گر من کینه خواهم

نیاری تاب در پیش سپاهم

اگر لشکر کشم بر کشور تو

نه کشور ماند ونه لشکر تو

وگر یک نیزه آرد بر تو زوری

که گر پیلی بخاک افتی چو موری

وگر یک مردم آرد روی بر تو

ز نامردی بجنبد موی بر تو

چو نتوانی تو با ما حرب جویی

نداری حیلتی جز چرب گویی

اگر با ما درشتی پیش گیری

بکام دشمنان خویش گیری

مکن، گل را کسی کن ورنه ناکام

چو گل غرقه شوی درخون سرانجام

مکن، فرمان شاهان خوار مگذار

زگلرخ در ره خود خار مگذار

اگر فرمان کنی، جان سودبینی

وگرنه جان زیان بس زود بینی

غم و شادی و مرگ و زندگانی

بگفتم والسلام اکنون تو دانی

چو خطّ نامه نوک خامه بنگاشت

درامد پیک و حالی نامه برداشت

قدم میزد چو بادی از ره دور

که تافی الجمله شد نزدیک شاپور

بدادش نامه و شاپور برخواند

ز خشم آن پیک را حالی بدر راند

نهاد آن پیک مسکین پای در راه

رسید آخر بکم مدّت بدرگاه

بر خسرو شد وآگاه کردش

حدیث سیرت آن شاه کردش

که آن نامه بدرّید و مرا راند

ترا بدفعل و شوم و باد سر خواند

چو شه بشنید ازو برجست ازجای

میان دربست و پس ننشست از پای

سپاهی همچو دریا انجمن کرد

جهانی در جهانی موجزن کرد

سپه را جوشن و تیغ و سپر داد

سه ساله جامگی و سیم و زر داد

چو مور و چون ملخ چندان سپه بود

که کس رانه گذر بود و نه ره بود

نبد چندان زمین از مرد خالی

کزو بالا گرفتی گرد حالی

ز بسیاری که مرد از جای برخاست

نمیارست گرد ازجای برخاست

برامد نالهٔ نای از در شاه

غبار از پای میشد تا سرماه

روان گشتند لشکر تا خراسان

دل شاپور شد زان غم هراسان

کجا دانست کان آفت ز پی داشت

پشیمانی نمود و سود کی داشت