سبحانک اللهمّ آغاز کردم، دیدم که این را اللّه میگوید به من، و این صورت تعظیم را اللّه است که در من هست میکند تا وهم من قطع میشود؛ که عبارت از وی اللّه میآید و اللّه است که آن حالت را اللّه میگوید و اللّهم میگوید و سبحانک میگوید، و این به من میگوید از بس که تعجبهاست در من، و انقطاع اوهام است. اکنون سبحانک اللهم لفظ مخاطبه است، هرگز کسی نگوید که دروغ است و مخاطبه نیست؛ و مخاطبه بیحضور ممکن نباشد.
چون من نظر به اللّه میکنم، محو میشوم و معدوم میشوم؛ باز چون نظر به عبودیّت خود میکنم موجودم میکند. گفتم که ایّاک یعنی که اثبات او کنم و نظر به او کنم و بس، چون نعبد گفتم خود را به عبودیّت ثابت کنم.
و در وقت ذکر اگر نظر به بندگی و اختیار خود کنم زاری و رقّت پدید میآید، و در ضمن ذکر میگویم که بندگک توام و گناهکارک توام. و باز چون نظر به اللّه کنم و نظر به حکم اللّه میکنم، اختیارم میرود و در حیرت میافتم و رقت میرود و عجب بین میشوم. اکنون در وقت ذکر اللّه نظر به اختیار خود و نظر به بندگی خود میکنم تا مانده نشوم و چون مانده شدم و از کار فروماندم، نظر به الله کنم و نظر باز به اللّه کنم تا عجببین شوم؛ به یک نظر بندهام و به یک نظر افکندهام.
باز نظر را پاکیزه میکنم در وقت ذکر، زیرا که مُلک نظر از آن اللّه است، و اللّه بر ما ناظر است. باز اجزای خود را گفتم: چو اللّه ناظر ماست، بیایید تا در تعظیم اللّه نیست شویم! دیدم همان دم که همه اجزای من گرد بر گرد روح من ایستادند و اقتدا کردند به روح من، چنانکه اقتدا کنند به امام در کعبه، و همه محو میشوند در نماز به حضرت اللّه، و روح من پیری در میانه نشسته و اجزای من مسافرانِ گرد جهان گشته با ریاضت، و به نزدیک روح من همه بازآمده و سرها بر زانو نهاده و به وجد مشغول گشته، و همه سخنگویان خموش بوده.
گویی که آدمی و حیوانات و آب و باد و خاک و شمس و قمر برابرندی در عبادت اللّه، و چنان باید که تعظیم اللّه مر اجزای مرا خوشتر از همه غذاها بود و خوشتر از همه شرابها بود، و مستی آن از مستی همه مسکرات قویتر بود.
باز در روح خود و در موضع علم خود مینگریستم که این چندین نوع علم من و غیر من از روحها اللّه چگونه نقش میکند، باید که معیّن ببینم. اللّه الهام داد که در ادراک ممیّز و دانش و حکمت نظر میباید کرد تا عجایب بینی. باز به نیاز اللّه را یاد کردم که ای الله! میخواهم تا چگونگی تو را نگاه کنم. دیدم که صورت قفص پدید میآید، تا هیچ نبینم. گفتم پس صور همچون قفص است که البته این مرغ روح ازینجای بیرون میرود. باز دیدم که هر صورت از اللّه هست میشود و هم باللّه باز میگردد و نیست میشود وَ إِلَیْهِ الْمَصِیرُ . گفتم که آخر مقدم بر صور چیزی بود که تا صور از او مرکب شود و رنگ گیرد و منظور شود. اکنون من آن سابقه را نظر میکنم که هیچ ماهیت ندارد، همچنانکه هیچ عدد بییکی نبود هیچ صورت و منظور بیآن نبود.
باز دیدم که روح من آفتاب است، تا دیوار صور و هوای ارادت نمیباشد روح من نمینماید و تا لوح صور نمیبود خط و نقش روح من پدید نمیآید.
اکنون ای اللّه! شکوفهٔ روح مرا فراغتی بخش از باد سرد اندیشهٔ آن آدمیان و آن کسان که به ایشان محبت دارم، که ایشان در خوشیهای فسردهی خود مستغرقاند و از خوشیها و مزههای من بیخبرند؛ یا اگر نه، ای اللّه روح مرا بیخبر گردان تا هیچگونه نظرش به ایشان نیفتد، نه به خوشیشان و نه به ناخوشیشان. ای اللّه، گل برگ شکوفهٔ روح مرا از تابش آن خوشیهای ایشان نگاه دار تا به باد سرد تولّی و حرمان و مجانبه سیاه و فسرده نگردد
و اللّه اعلم.