اللّه میگفتم بر این معنی که همه اختیار و ارادت و قدرت و فعل اللّه راست، و همه خوشیها در اختیار و قدرت و فعل است. مجبور خود نام با خود دارد؛ یعنی بیمراد و بیچاره و عاجز و بیمزه. هرکه جبری شد، او را زندگی نماند. چو من ذکر اللّه میکنم، در اللّه نظر میکنم که ای اللّه! مرا اختیاری ده و فعلی بخش و ارادتی بخش. اگر فعل و اختیار بخشید اللّه مرا، خود در آن شکرِ نعمت میگزارم و میباشم؛ و اگر اختیارم ندهد، در اللّه نظر میکنم که ای اللّه! مختار و مرید و فعّال مطلق تویی!
اکنون به وقت ذکر و تفکر هر خیالی را نمانم که بیرون آید، که خیال همچون سخن است. و باز خوشیها در فعل و اختیار است، دلیل بر آنکه لفظ جبر در بیمرادی مستعمل بود. باز گفتم که به هر کس سخن نمیباید گفتن که فروماند. پس گفتم در دهان نگرم که چندین پرده است اندیشه سخن را تا از گزافه بیرون نیارم از این پردهها. آری زبان راه باریک است مر عمل دل را، چون این راه را گره زدم بیرون نیاید، بازرود. سخن مغز دل است که از راه زبان بیرون میآید، و هرگاه که سخن راست بُوَد، دل راست بوده باشد.
مگر سخن چون پل صراط است باریک و تیز، تیزه او صدق است که اگر بر کوه نهی بگدازد. و باریک که هرکسی بدان راه نیابد. به چه قدر که در این راه سخن بروی بر همان اندازه بر صراط بگذری. از عزیزیِ چیزی باشد راهش را باریک کردن. یعنی به خزینه رسیدن دشوار بود، که خزینه را پاسبانان و نگاهبانان باشد، و هم موضع استوار است. اما چو ویرانه باشد، آسان توان رفتن.
عجب! چگونه خزینه است بهشت و عالم غیب که همه پر از کیمیاست که یک ذره از آن کیمیا بر دُرُستِ آفتاب و ماه و ستارگان مالیدند، مس وجودشان چون دُرُستهای مغربی بر نطع آبگون آسمان تابان شد. وقتی که اللّه آن کیمیا را از ایشان بازگیرد، همه چون تابه سیاه بیرون آیند.
من در شب چون از خواب بیدار شوم، در جمله اجزا و حالت خوش و ناخوش و فکر و ادراک و دل و غیر وی بیرون و اندرون خود و سَرمجموع اینها نظر میکنم، میبینم که این همه موجود به اللّهاند و از اللّه هست شده است. و در وقت خواب اللّه مرا استراحت میدهد و در وقت بیداری آگاهی میدهد و از بهر آن میدهد تا او را شناسم و دوست او را دارم و آرزو از او خواهم. اکنون هر جزوی از اجزای من میگوید که اعوذ باللّه، یعنی همه راحت از اللّه میخواهم و همه گشاد از روی دید اللّه میخواهم و همه امید من و خوشیهای من به اللّه است.
چون مرا از اللّه یاد آید، میدانم که اللّه مرا به خود میکشد و به دوستی و اکرام مرا به خود میخواند. در آن دم روح خود را میبینم که سجدهکنان و خاضعوار به حضرت اللّه میآید و همه کسوت های غفلت و صور را بر خود میدراند و ضرب میکند عاشقوار و همه کارها و جدّها و جهدها و تعظیم و طاعت و رحم و شفقت خلقان میورزد.
باز نظر میکنم که این همه مشیّتها و فعلهای من همه به مشیّت و فعل اللّه است، نه چنانکه همچو جبری مرده و گستاخ باشم. باز با خود میاندیشیدم: بدانکه روح من معظّم اللّه است و متفکر کار اللّه است، و میورزد تا دوستیِ اللّه زیاده شود. به هیچوجهی نمینمود که این احوال مرضیّ اللّه باشد یا نی. اللّه الهام داد که هرگز دوستی از یک جانب نباشد. دوم تقدیر گیر که روح کسی دیگر دربند دوستی تو باشد و دربند آن باشد که تا دوستی تو او را حاصل شود؛ آنگاه دوستی قائم شود. پس دانستم این کوشش من در محبت اللّه همه مرضیّ اللّه باشد
و اللّه اعلم.