shahname picture
shahname picture
shahname picture
shahname picture
shahname picture
shahname picture
شیخ بهایی

شیخ بهایی

بهاء الدین محمد عاملی مشهور به شیخ بهایی از دانشمندان بنام عهد شاه عباس صفوی است. وی در سال ۹۵۳ هجری قمری در بعلبک متولد شد. در ۱۳ سالگی همراه پدرش به ایران مهاجرت کرد. وی تألیفاتی به فارسی و عربی دارد که مجموعهٔ آنها به ۸۸ کتاب و رساله بالغ می‌شود. از آثار او می‌توان به کشکول، دیوان غزلیات، جامع عباسی (در فقه)، خلاصةالحساب، تشریح الافلاک و دو مثنوی معروف «نان و حلوا» و «شیر و شکر» اشاره کرد. وی در سال ۱۰۳۰ هجری قمری در اصفهان دار فانی را وداع گفت. جنازهٔ او را به مشهد انتقال دادند و در مسجد گوهرشاد دفن کردند.

تولد:بعلبک

تاریخ تولد:953

وفات:نامشخص

تاریخ وفات:1030

ترا عشق همچون خودی زآب و گل

رباید همی صبر و آرام دل

به بیداریش فتنه بر خط و خال

به خواب اندرش پایبند خیال

به صدق چنان سر نهی بر قدم

که بینی جهان بی وجودش عدم

دگر با کست بر نیاید نفس

که با او نماند دگر جان کس

تو گوئی به چشم اندرش منزل است

و گر دیده بر هم نهی بر دل است

نه اندیشه از کس که رسوا شوی

نه قوت که یک دم شکیبا شوی

و گر جان بخواهد به لب بر نهی

و گر تیغ بر سر نهد، سرنهی

چه عشقی که بنیاد آن بر هواست

چنین فتنه انگیز و فرمان رواست

عجب داری از سالکان طریق

که باشند در بحر معنی غریق

زسودای جانان به جان مشتعل

بذکر حبیب از جهان مشتغل

بیاد حق از خلق بگریخته

چنان مست ساقی که می ریخته

نشاید به دارو، دواکردشان

که کس مطلع نیست بر دردشان

الست از ازل همچنانشان بگوش

بفریاد قالوا بلی در خروش

گروهی عمل دار عزلت نشین

قدمهای خاکی دم آتشین

بیک نعره کوهی زجا برکنند

به یک ناله شهری بهم بر زنند

چو بادند پنهان و چالاک روی

چو سنگ اند خاموش و تسبیح گوی

سحرها بگریند چندانکه آب

فرو شوید از دیده شان کحل خواب

فرس کشته از بس که شب رانده اند

سحرگه خروشان که وامانده اند

شب و روز در بحر سودا و سوز

ندانند زآشفتگی شب ز روز

چنان فتنه بر حسن صورت نگار

که با حسن صورت ندارند کار

نداند صاحبدلان دل به پوست

و گر ابهلی داد بی مغز اوست

می از جام وحدت کسی نوش کرد

که دنیا و عقبی فراموش کرد

آن نوع زی که چون قفست بشکند اجل

تا روضه ی جان نکند روی باز پس

شجاع امشب که وصل دوست داری جان سپردن به

علاج محنت هجران فردا مردن است امشب

جهان متفق بر الهیتش

فرو مانده در کنه ماهیتش

بشر ماورای جلالش نیافت

بصر منتهای کمالش نیافت

نه بر اوج ذاتش پرد مرغ وهم

نه در ذیل وصفش رسد دست فهم

در این ورطه کشتی فرو شد هزار

که پیدا نشد تخته ای بر کنار

چه شب ها نشستم در این سیر گم

که دهشت گرفت آستینم که قم

محیط است علم ملک بر بسیط

قیاس تو بر وی نگردد محیط

نه ادراک بر کنه ذاتش رسد

نه فکرت به غور صفاتش رسد

که خاصان درین ره فرس رانده اند

به لااحصی از تک فرومانده اند

نه هر جای مرکب توان تاختن

که جا، جا سپر باید انداختن

اگر سالکی محرم راز گشت

ببندند بر وی در بازگشت

کسی را در این بزم ساغر دهند

که داروی بیهوشیش در دهند

کسی ره سوی گنج قانون نبرد

و گر برد، ره باز بیرون نبرد

ندیدم در این موج دریای خون

کز او کس ببردست کشتی برون

اگر طالبی کاین زمین طی کنی

نخست اسب بازآمدن پی کنی

سخن ماند از عاقلان یادگار

ز سعدی همین یک سخن گوشدار

گنه کار اندیشه ناک از خدای

بسی بهتر از عابد خودنمای

همه بضاعت خود عرضه می کنند آن جا

قبول حضرت حق تا کدام خواهد بود

از نهج البلاغه: با مردمان چنان آمیزش کنید، که اگر میرید، بر شما بگریند، و اگر زنده مانید، بر شما مشتاق بوند.

از گفتار بزرگان آن کس که با خدای سودا کند، زیان نبرد و درآمدش نقصان نپذیرد. شخص را بدانچه نزد خداوند است جز با چشمی شاهد و نفسی مجاهد نرسد. بزرگوار، آسان پذیر و فرومایه دیرپذیر باشد. وای بر آن کس که بین عزت نفس و ذلت خواهش مردد بود.

آرزوها در پی اموال آید. ادیب با غیر همگن خویش مجالست نکند. هرگاه مصیبتی بر تو وارد شود و ترا از آن چاره ای نبود، جزع مکن و اگر چاره ای دارد. اظهار عجز منما.

داروهای دنیا پاسخگوی سمومش نیست و نسیم دنیاوی باد سمومش را تکافو نکند. بدترین مصائب آن است که از جائی آید که انتظار نمی رود.

حضور برخوان جز با بودن اخوان نیک نبود. بسا که یک وعده غذا مانع وعده های دیگر گردد. مردی بنزد زاهدی از زیادتی عیال خویش شکوه کرد. زاهد گفت: بنگر تا کدامشان را روزی برعهده ی خداوند نیست. آن را به خانه ی من فرست.

انوشروان را پرسیدند: بزرگترین مصیبت چیست؟ گفت: آن که کاری نیک توانی کرد و آن را بجا نیاری تا فرصتش از دست رود.

عمر بن عبدالعزیز، به روزگار خلافت سلیمان بن عبدالملک، روزی همراه وی ایستاده بود. ناگاه بانگ رعدی برخاست.

سلیمان چنان بترسید که سینه ی خویش به رحل مرکب خویش تکیه بداد، عمر گفت: این که بانگ رحمت اوست، بانگ عذابش چون است؟

عارفی را گفتند: هر گاه ترا پرسند که آیا از خدا بیمناکی؟ ساکت مان. زیرا اگر گوئی نه، کفر گفته باشی و اگر گوئی آری، دروغ گفته باشی.

ابوسلیمان داروانی گفت: من هر گاه لقمه ای بدهان دوست خویش نهم، مزه اش را در دهان خویش احساس کنم.

از خطبه ی پیامبر(ص): ای مردمان، روزها در هم پیچد و عمرها فنا پذیرد و جسم ها در خاک بفرساید. شبان و روزان چونان قاصدان روان است و هر بعیدی را نزدیک کند و هر تازه ای را خلق کند. با این همه بندگان از شهوتها بخود باز نیایند و به نیکوئی های پایدار نگروند.

ابلیس بر عیسی(ع) آشکار شد و گفت: تو نبودی که میگفتی جز آنچه خداوند مقدرت کرده است بر تو نرسد؟ فرمود: بلی.

گفت: پس خویشتن را از قله ی این کوه فرو انداز. اگر مقدر باشد که بسلامت مانی، بمانی. فرمود: ای طرد شده ی رحمت خداوند را رسد که بندگان را آزماید نه بندگان را که خداوند را آزمایند.

عارفی بر گروهی بگذشت. وی را گفتند: اینان زاهدان اند. عارف گفت: دنیا خود چه ارزد تا کسی که از آن پرهیزد در خور سپاس بود؟

هیچ چیز پیش از مرگ نیست که مرگ از آن بتر نیست. و پس از مرگ نیز هیچ نیست که بتر از مرگ نیست.

حکیمی را گفتند: آن را که به مردمان شهر گفتی، نپذیرفتند. گفت: پذیرش سخنم را الزامی نیست. آنچه بدان ملزمم، درستی سخن من است.

اعرابئی را گفتند: شادمانی چیست؟ گفت: در میهن خویش رفاه داشتن و با یاران همنشینی کردن.

از سخن یکی از حکیمان: نفس خبیث حرام داند که پیش از خروج از دنیا بدان کس که به وی نیکی کرده است، بدی نکند.

حکایت کرده اند که ابراهیم بن ادهم از کوهی فرود آمد. ویرا گفتند: از کجا آئی؟ گفت: از انس یافتن به خدا.

نیز روایت شده است که موسی (ع) زمانی که با خداوند تعالی و تقدس تکلم کرد، تا مدت ها سخن هر کس که می شنید، مدهوش همی افتاد.

و این نیست مگر آن که عشق باعث آید که سخن معشوق بس خوش آیند بود و خوش آیندی سخن غیر او را از دل عاشق بیرون کند، و بالاتر از آن مورد نفرت قرار دهد.

انس به خداوند نیز با وحشت از غیر خدا ملازمه دارد و نیز هر چه که مانع از خلوت با دل شود، بر دل سخت سنگینی کند.

عبدالواحد گفت: راهبی را دیدم و گفتمش: تنهائی را خوش داری؟ گفت: ای فلان، اگر لذت تنهائی چشیده بودی، از جان خویش نیز بوحشت اندر بودی.

گفتمش: کمترین چیزی که در تنهائی یافتی چیست؟ گفت: رامش از مدارا با مردمان و سلامت از شر ایشان. گفتمش: بنده کی شیرینی انس به خدا را چشد؟ گفت: زمانی که دوستی را صافی کند و سودا خالص گرداند.

گفتمش: کی دوستی صافی شود؟ گفت زمانی که با غم گرد گردد و هر دو در طاعت خداوندی یکی گردد.

امیر مومنان(ع) فرمود: از سلامت خویش بهر بیماریت و از جوانیت بهر پیریت اندکی برگیر. نیز از بیکاریت بهر اشتغالت و از زندگانیت بهر وفاتت چرا که ندانی فردا ترا چه نام است.

ابن عباس روایت کرد که رسول خدا(ص) فرمود: مرگ را بیش به خاطر آرید. چه اگر هنگامی تنگی به خاطرش آرید، آن تنگی بر شما فراخی دهد و بدان خشنودی یابید و اجر برید و اگر هنگام فراخی بیادش آرید، کرم ورزید و ثواب برید.

چه مرگ برنده ی آرزوهاست و شبان نزدیک کننده ی آرزوها. و آدمی بین دو روز است که یکی از آن دو بگذشته و اعمال بد و نیک وی در آن روز شمارش گشته و مختوم گردیده و روزی دیگر که باقی است و نداند آیا بدان رسد یا نه.

بی تردید بنده هنگام خروج جان از تن و در شدن به سرای خویش جزای آنچه که پیش بفرستاده است و اندکی بی نیازی از آنچه باقی نهاده است بیند تا شاید که آنچه نهاده است به باطل جمع ساخته یا از ندادن حقی که بر گردن داشته.

روایت کرده اند که یکی از یاران علی(ع) که همام نام داشت، و زاهدی بود روزی گفت: ای امیرمؤمنان، بهر من پرهیزگاران را چنان وصف گوی که گوئی خود به چشمشان بینم.

علی (ع) در پاسخ وی درنگ کرد و سپس فرمود: ای همام، از خداوند بترس و نیکوئی کن چه «ان الله مع الذین اتقوا والذین هم محسنون » همام بدین گفته قانع نشد و وی را سوگند بداد.

امام آن گاه سپاس خداوند بگفت و بر پیامبر درود فرستاد و سپس بگفت: اما بعد خداوند سبحان خلقی پدید آورده است که از اطاعت ایشان بی نیاز است و از معصیتشان مأمون.

چه سرکشی آن کس که نافرمانیش کند وی را زیان نرساند و فرمانبرداری آن که فرمان برد، وی را سودی ندهد. روزی ایشان بینشان پخش کرد و هر کدام را به دنیا جایگاهی داد.

پرهیزگاران در آن میان صاحبان فضایلی هستند که سخنان راست است و پوشش ایشان میانه روی است و روششان فروتنی.

چشم از آنچه خداوند حرام فرموده است برگیرند و گوش به دانش هائی دهند که بهرشان نافع بود. خویشتن را چنان در بلا افکنند که در آسایش.

و اگر زمان مرگشان را قضای خداوندی تعیین فرموده بود، چشم به هم زدنی از فرط شوق به ثواب یابیم از جزای جانشان در کالبد دوام نمی آورد.

خداوند در دلشان عظیم است و جز او در چشمشان خرد. بهشت را چنان اند که گوئی در آن نعمت یافته اند و دوزخ را چنان که گوئی در آن سختی برده اند.

دل هایشان غمگین است و مردمان از شرشان در مامن. جسمشان نحیف است و نیازشان اندک و نفسشان پاکدامن.

روزگارانی کوتاه را بردباری پیشه کنند تا در پی آن رامشی دیرنده یابند. سودائی سودآور که خداوند بهر ایشان آسانش ساخته است. دنیا ایشان را خواهد اما ایشان آنرا نخواهند.

ایشان را اسیر ساخته است اما نفس خویش فدیه کرده اند. به شبان بر پا ایستند و جزء جزء قرآن را نیک خوانند. و بدان محزون شوند و از آن حزن داروی درد خویش نوید گیرند.

هر گاه آیه ای خوانند که در آن مژده ای بود، بدان تکیه کنند و جانهایشان به شوق در آن نگرند و پندارند که آن چه در آن آمده است، پیش رویشان ست.

و زمانی که به آیه ای رسند که در آن وعیدی بود، با گوش دل بشنوند و پندارند که جوش و خروش جهنم است. ایشان پشت تاکنند و پیشانی و کف و زانوان و نوک انگشتان پا بر زمین نهند و از خداوند خواهند که از عذاب رستگاری و رهائی یابند.

به روزها، نیز دانشمندان و بردباران و پرهیزگارانند. ترس چونان تیری که بتراشند، ایشان را تراشیده است. چنان که ناظری که بیندشان پندارد بیمارانند در حالی که بیمارئی ندارند.

و یا گویند که شوریده اند و امری عظیم ایشان را شورانده. از کارهای نیک خویش جز اندکی خرسند نشوند و بسیاری کار نیک خویش را بسیار نشمرند.

نفس خویش را دائم در مظان تهمت نهند و به اعمال خود دل سوزانند و اگر کسی یکی از ایشان را پاک شمرد، از آن گفته بیمناک شود و گوید من خویشتن را بهتر از دیگری شناسم.

و خداوند من نیز مرا از خود بهتر شناسد. خداوند ایشان را به سبب آنچه گویند مؤاخذه مکن و مرا برتر از گمان ایشان بدار و گناهان مرا که ندانند بیامرز.

از نشانه های این پرهیزگاران آنکه هر یک از ایشان را در دین خود قوی بینی و نیز با نرمی و ایمان و یقین، حریص در علم، بردبار در عمل، میانه رو به توانگری، خاشع در عبادت، بردبار در تهیدستی، صبور در شدت، خواهان حلال، چست و چالاک در هدایت، بدور از از حرص و طمع است و کار نیکو همی کند و باز ترسان است.

شب کند و همش سپاسگزاری بود و صبح کند و همش یاد خدا بود. شب از غفلت خویش بیمناک خسبد و صبح از فضلی که نصیبش شده است شادمان برخیزد. اگر نفس چیزی را که او خوش ندارد، خواهد، از او باز دارد. آنچه جاودان است چون مردمک چشم خویش دوست دارد. و از آنچه زوال یابد سخت پرهیز کند.

بردباری را با دانش و گفتار را با کردار درآمیزد. آرزویش را نزدیک بینی و لغزشش را اندک. دلش خاشع، جانش خرسند، خوراکش اندک، کارش آسان و دینش محفوظ است.

نیز شهوتش کشته و خشمش فروخورده است. خیر او امید می رود و مردمان از شرش مأمون اند . . . اگر در جمع غافلان بود.

نامش در صورت ذاکران است و اگر در جمع ذاکران بود، نامش در صورت غافلان نیاید. کسی را که ستمش کرده ببخشاید و کسی که محرومش داشته عطا کند و به کسی که از او ببریده بپیوندند.

ناسزا نگوید، سخنش نرم بود، کار زشت نکند، کار نیکش مدام باشد، خیرش زودآی است. و شرش دور. در حوادث تکان دهنده استوار است و در ناخوشایندها بردبار.

در آسایش سپاسگزار است. به دشمن نیز ستم نکند. و بهر کسی که دوست دارد دست به گناه نزند. پیش از آن که بهر او شاهد آرند، بر حق اعتراف کند.

آنچرا که بدو سپارند، تباه نسازد. آنچه را که بر خاطر سپرده فراموش نکند. نام زشت به کس ندهد و به همسایه زیان نرساند. مصائب را سرزنش نکند و پا در راه باطل ننهد. از حق پا فرا ننهد. اگر خامش ماند، خاموشی وی از اندوه نبود. و اگر خندد، به بانگ بلند نخندد. اگر به وی ستم کنند، بردباری کند تا خداوند از ستمکار انتقام کشد.

نفس وی ازاو در رنج بود و مردمان از او در رامش. نفس خویش بهر آخرت تعب دهد و مردمان را از دست نفس خویش آسوده گذارد.

هر کس از پرهیزگاری دور بود، وی از او دوری کند و آنکس که پرهیز پیشه کند، وی بدو نزدیک شود. دوریش از کبر نیست و نزدیکیش نیز از مکر نه.

در این هنگام همام بانگی بزد و جان داد. امیر مؤمنان(ع) فرمود: بخدا سوگند از این سخنان بر او بیمناک بودم. سپس فرمود: اندرزهای بلیغ به اهل خویش چنین کند.

پیامبر (ص) فرمود: دنیا را سرزنش مکنید. چه نیک مرکبی است که مؤمن بدان به خیر رسد و بدان از شر رهائی یابد.

چه زمانی که بنده ای گوید: خداوند دنیا را لعنت کند، دنیا گوید: خدا کسی را لعنت کند که ما را به عصیان خدا وامی دارد.

تلخی دنیا، شیرینی عقبی است و شیرینی دنیا تلخی عقبی.

نظامی که استاد این فن وی است

در این بزمگه شمع روشن وی است

ز ویرانه ی گنجه شد گنج سنج

رسانید گنج هنر را به پنج

چو خسرو به آن پنج هم پنجه شد

وزان بازوی فکرتش رنجه شد

کفش بود از آن گونه گوهر تهی

بنا ساخت لیک از زر ده دهی

زر از سیم هر چند بهتر بود

بسی کمتر از در و گوهر بود

من مفلس عور دور از هنر

نه در حقه گوهر نه در صره زر

در این کارگاه فسون و فسوس

ز مس ساختم پنج گنج فلوس

من و شرمساری زده گنجشان

که این پنج من نیست ده پنجشان