در حدیث آمده است که پیامبر(ص) روزی بیرون شده و برجمعی بگذشت که سخن می گفتند و همی خندیدند. ایشان را سلام بگفت و فرمود: نابودکننده لذت ها را به خاطر آرید.
گفتند: نابود کننده ی لذت ها کیست؟ فرمود: مرگ. پس از آن بار دیگر بیرون شد و برجمعی دیگر بگذشت که همی خندیدند.
فرمود: بدان کس که جان من بدست اوست، اگر آنچه را من دانم همی دانستید، کمتر همی خندیدید و بیشتر همی گریستید.
بار دیگر نیز که به چنین گروهی برخورد، بدیشان سلام کرد و فرمود: اسلام غریب پدید آمد و زودا که غریب گردد. خوشا بحال غریبان بروز قیامت.
پرسیدند: ای پیامبر خدا، غریبان کیانند؟ فرمود: کسانی که زمانی که زمانه تباه شود، به صلاح کوشند. این حدیث از خلیل بن احمد منقون است.
یحیی بن معاذ گفت: شادئی را خواستار باش که در آن اندوهی نبود و یا باندوهی حاصل شود که شادمانئی در آن نبود. یعنی اگر شادمانی فردوس خواهی، به دنیا محزون باش.
سالم بن عبدالله بن عمر بن خطاب پرهیزگار و ورع بود. روزی هشام بن عبدالملک، به روزگار خلافت خویش، به کعبه شد و سالم را دید.
وی را گفت: ای سالم، چیزی از من بخواه. گفت: از خداوند شرمم آید که در خانه ی او از دیگری چیزی خواهم. پس از آن، هنگامی که سالم بیرون شد، هشام نیز در پی وی برفت و وی را دوباره گفت: اکنون از من چیزی بخواه.
سالم گفت: از حوائج دنیاوی خواهم یا اخروی؟ گفت: از حوائج دنیاوی. گفت: من آن را از مالکش نخواسته ام، چگونه از تو خواهم؟
سالم در آخر ذیحجه ی سال یکصدوشش وفات یافت و هشام بن عبدالملک بر وی نماز بخواند. و جنازه اش در بقیع دفن شد.
عارفی گفت: سه چیز دل را سختی دهد، خندیدن بدون شگفتی، خوردن بدون گرسنگی، و سخن گفتن بدون نیاز.
قیصری در شرح تائیه گفت: توحید را مراتبی است. اول توحید زبانی با تصدیق قلب است و آن گفتن لاالله الا الله است. این گفته شرک جلی و آنچه بر آن مترتب است را رفع کند.
دو دیگر آن است که گوینده جز خداوند فاعل و متصرفی در وجود نبیند. این توحید افعال است.
سوم آن است که گوینده صفات کمالی را جز در خدا نبیند. و این توحید صفات است. چهارم آن که قائل جز بهر خدا ذات و وجودی شاهد نبود. این توحید ذات است.
از این رو، خواهان، در صورتی که بهر چیزی دیگر فعل یا صفت یا ذات یا وجودی را قائل بود، با آن که شهادت را به زبان آرد نیز، به شرک خفی مشرک است.
و تا زمانی که غیر خدا در نظر وی از حیث ذات و وجود و صفت مستهلک نگردد، از این شرک خلاصی نیابد. حال اگر تمامی چیزهائی که در وجود است و غیر خدا نامیده می شود، نزد وی مستهلک شود و نفسش نیز از رویت این استهلاک فنا یابد، تنها حق باقی خواهد ماند.
و سپس در نظر دیگر تمامی چیزها را باقی به حق و موجود به وجود او و باقی به پایداری وی و مظهر بهر ذات و اسماء و صفات وی داند و تنها حق و خلق را باور دارد.
در این صورت دیگر شرک پنهانی با وی ملازمت ندارد. چرا که چیزها را جز مظهری بهر هویت حق نبیند. نه آن که آنها را همانند وهله ی پیش به عنوان حقایق موجود نگرد.
در اوایل کتاب مکاسب از تهذیب، از امام جعفر بن محمد صادق(ع) روایت شده است که می فرمود: خداوند تعالی روزی احمقان فراخ تر گردانیده است تا خردمندان پند گیرند و دانند که دنیا با کوشش و چاره سازی بدست نیاید.
نیز در آن کتاب از عبدالاعلی نقل است که گفت: ابوعبدالله(ع) را بروزی گرم، در یکی از کوچه های مدینه دیدم.
گفتم: فدایت شوم، با آن مرتبه نزد خداوند و خویشاوندی با پیامبر(ص) به چنین روزی خویشتن را به رنج اندر فکنی؟ گفت: ای عبدالاعلی، در طلب روزی بیرون شده ام تا به چون توئی محتاج نشوم.
خوشا وقت شوریدگان غمش
اگر زخم بینند و گرمرهمش
گدایانی از پادشاهی نفور
بامیدش اندر گدائی صبور
دما دم شراب الم درکشند
وگر تلخ بینند دم درکشند
نه تلخ است صبری که بر یاد اوست
که تلخی شکر باشد از دست دوست
ملامت کشانند مستان یار
سبکتر برد اشتر مست بار
اسیرش نخواهد رهائی زبند
شکارش نخواهد خلاص از کمند
سلاطین عزلت، گدایان حی
منازل شناسان گم کرده پی
به سروقتشان خلق کی پی برند
که چون آب حیوان به ظلمت درند
چو پروانه آتش به خود در زنند
نه چون کرم پیله به خود برتنند
دلارام در بر دلارام جو
لب از تشنگی خشک در طرف جو
که آسوده در گوشه ی خرقه دوز
که آشفته در مجلسی خرقه سوز
به تسلیم سر در گریبان برند
چو طاقت نماند گریبان درند
از سخنان عارف کامل ابواسماعیل عبدالله انصاری: الهی آنچه تو کشتی آب ده و آنچه عبدالله کشت برآب ده. الهی ما معصیت می کردیم و دوست تو محمد(ص) اندوهگین میشد و دشمن تو ابلیس شاد.
فردا اگر عقوبت باز دوست اندوهگین میشد ودشمن تو ابلیس شاد. فردا اگر عقوبت کنی، باز دوست اندوهگین شود و دشمن شاد.
الهی دو شادی به دشمن مده و دو اندوه بر دل دوست منه. الهی اگر کاسنی تلخ است از بوستان است، و اگر عبدالله مجرم است از دوستان است.
الهی چون توانستم ندانستم، و چون دانستم نتوانستم. الهی این چاشنی که دادی تمام کن و این برق که تابانیدی مدام کن.
نیز از سخنان اوست و اگر داری طرب کن و اگرنداری طلب کن. صحبت با اهل تا بجان است و با نااهل تاب جان. به کودکی پستی، به پیری سستی پس ای مسکین خدای را کی پرستی؟
خوش عالمی است نیستی، هر جا ایستی کس نگوید کیستی؟ اگر آئی درباز است و اگر نیائی حق بی نیاز است. اگر بر آب روی خسی باشی و اگر بر هوا پری مگسی باشی، دل بدست آر تا کسی باشی.
در کافی از امام صادق(ع) جعفربن محمد(ع) نقل است که: شکم از سیر شدن طغیان آغاز. زمانی که بنده شکم سبک نگاه دارد، به خداوند نزدیک تر است و آن گاه که شکم انباشته دارد، مبغوض تر.
به تیغ می زد و می رفت و باز می نگریست
که ترک عشق نکردی سزای خود دیدی
از سفر اول از تورات، مبدا خلق جوهری است که خداوند تعالی خلقش فرمود. سپس به هیببت بدان نگریست، آن جوهر بگداخت و از آن آب پدید آمد.
سپس از آن آب بخاری چون دود برخاست و خداوند آسمان ها را از آن پدید آورد. بر روی آن آب کفی چون کف دریا پدید آمد، خداوند از آن زمین را خلق فرمود و سپس با کوهها استوار بداشت.
ابو درداء می گفت: سه چیز مرا خندانید و سه چیز چنانم اندوهناک کرد که گریستم: آن سه که مرا خنداند: آرزومندی بود که اجل خواستارش بود و بی خبری که از وی بی خبر نباشد و کسی که با درونی انباشته همی خندید و نمی دانست خدایش از او خشنود است یا نه.
اما آن سه که مرا گریاند: دوری یاران بود یعنی پیامبر(ص) و یارانش و نیز هراس رستاخیز ز در پیشگاه خداوند ایستادن و این که ندانم به کدام جانب مرا فرماید، به فردوس یا دوزخ.
تو عاشق دیده و من عاشق معشوق نادیده
مرا آغاز کار است و ترا انجام پرکاری
حکیمان در کتب طبیشان ذکر کرده اند که عشق نوعی مالیخولیا و جنون و از بیماری های سوداوی است. اما در کتب الهی بنوشته اند که عشق از بزرگترین کمالات و تمام ترین سعادات است.
و بسا که بین این دو گفتار، خلافی گمان رود. اما این چنین گمانی واهی است چه، آنچه مذموم است عشق جسمانی، حیوانی و شهوانی است و آنچه ممدوح است عشق روحانی، انسانی و نفسانی است.
عشق نوع اول به وصال زوال یابد و فناپذیرد ولی عشق دوم بهر حال تا جاودان بماند.
بزرگی تمامی مال خویش به صدقه بداد. وی را گفتند: آیا چیزی بهر فرزند خویش به ذخیره ننهی؟ گفت: این مال را نزد خداوند بهر فرزندم ذخیره نهم چه کسی که دهان ها بگشوده است، روزی نیز دهد.
یکی از شاگردان سقراط وی را پرسید: زچه رو هرگزت اندوهگین ندیده ام؟ گفت: از آن رو که چیزی را مالک نیستم که عدمش اندوهگینم کند.
حکیمی گفت: خداوند تعالی فرشتگان را از خرد نیالوده به شهوت خلق فرمود و حیوانات را از شهوت نیامیخته به خرد. اما آدمی را از عقل و شهوت آمیخته خلق ساخت.
از این رو هر آن کس که خردش بر شهوت پیروزی یابد، از فرشتگان نیک تر بود و کسی که شهوتش بر عقل چربد، از بهترین حیوانات بود. شاعری که پندارم جامی است، همین مضمون را به شعر نیک سروده است:
آدمیزاده طرفه معجونی است
کز فرشته سرشته و ز حیوان
گر کند میل این بود کم از این
ور کند میل آن شود به از آن
ای گرانمایه ترین گوهر پاک
وی سبک سایه ترین پیکر خاک
پیکر خاک طلسمی است تو گنج
گنجی از بهر ازل گوهر سنج
این گهر را چه شوی قدر شناس
برهی ز آفت امید و هراس
خرقه کز وی نه دلت خشنود است
چشمه چشمه ز ره داود است
باشد از ناوک هستیت پناه
داردت از تپش عجب نگاه
چون برآن خرقه زنی بخیه، مدار
چشم بر رشته ی کس، سوزن وار
خشک نانی که شب از دریوزه
به کف آری که گشائی روزه
خوشتر از مائده ی کرده خمیر
بر سر خوان شه از شکر و شیر
پات بی کفش زفقر است و فنا
کفش گوئی ز ده بر فقر غنا
از شکاف ار قدمت مضطرب است
صد در رحمت از آن در عقب است
موی ژولیده ی گرد آلودت
خوش کمندی است سوی مقصودت
شب دی خانه ی تو گلخن گرم
مهد سنجاب تو خاکستر نرم
روز سرمات به بالای عبا
بر تو خورشید ز زر بفت قبا
دست خالی زدم یاد نیار
گر سرافراز شوی همچو چنار
به که با خار و خس آئی همسر
مشت چون غنچه پر از خرده ی زر
کهنه ابریق سفالینت بدست
دسته و نایژه اش دیده شکست
در قیامت به ترازوی حساب
چربد از مشربه های زر ناب
پرده بر چشم جهان بین مپسند
هر چه پرده است از او دیده ببند
هر چه رویت به سوی خود کرده است
گر همان جان تو باشد پرده است
کسب اسباب بود پرده گری
شیوه ی فقر و فنا پرده دری
مردمی کن، همه را یک سو نه
ورنه در فقر و فنا زن توبه
بارها با خود این قرار کنم
که روم ترک عشق یار کنم
باز اندیشه می کنم که اگر
نکنم عاشقی چکار کنم
دلم را آرزوی گل عذاری است
که در هر سینه از وی خار خاری است
به تیغ دوست باید جان سپردن
به مرگ خویش مردن سهل کاری است
تن خود را از آن رو دوست دارم
که ترکیبش زخاک رهگذاری است
سگ کوی خودم خواندی، عفی الله
اگر من آدمی باشم همین بس
خلیفه زاده ای خادم را گفت: نیم درهم بهر من سبزی خریداری کن. ادیبی، آن بشنید و بگفت: ای پسر رستگار نخواهد شد.
پرسیدند: از کجا دانستی؟ گفت: سبحان الله، خلیفه زاده ای که داند درهم را نیز نصف است، رستگاری از کجا خواهد بود؟
بداند زحق مردم نیک و بد
مکن ای جوانمرد صاحب خرد
که بد مرد را خصم خود میکنی
وگر نیکمرد است، بد میکنی
یکی گربه در خانه زال بود
که برگشته ایام و بدحال بود
روان شد به مهمان سرای امیر
غلامان سلطان زدندش به تیر
روان خونش از استخوان می چکید
همی گفت و از هول جان می دوید
که گر رستم از دست این تیر زن
من و گنج ویرانه ی پیر زن
نیرزد عسل جان من، زخم نیش
قناعت نکوتر به دوشاب خویش
بین اصحاب دویست و بیست تن را نام عبدالله بودی. اما از آن بین چهار کس معرفتر گشتی. عبدالله بن عباس، عبدالله بن عمر، عبدالله بن زبیر، عبدالله بن عمر وبن عاص.
حکیمی گفت: کسی که سختی تعلم را در پاره ای از عمر خویش تحمل نکند، خواری نادانی را در تمام زندگانی تحمل باید کرد.
حکیمی گفت: مردمان گویند، چشم بگشا تا ما را بینی، و من گویم چشم برهم نه تا بینی.
به سال چهارصد و سیزده مردی از نواحی مصر، به موسم حج به مکه شد و چنان به سوی حجرالاسود آمد که گفتی خواست آن را بوسد.
ناگاه چوبدستی که زیر جامه ی خویش پنهان داشته بود بکشید و آن سنگ را سه بار بزد و فریاد کشید، تا کی این سنگ را پرستید؟ بگذار محمد مرا از کاری که همی کنم باز دارد.
من امروز این خانه خراب کنم. مردمان بر او گرد شدند، بگرفتندش و بسوختندش، خدایش لعنت کناد. ازیاران وی نیز چهار تن کشته شدند. وی، جوان، بلندقامت، درشت و سرخ موی بود.
ارسطو اسکندر را نوشت: یاد هر مهتری را زمانه بفرساید و نامش را بمیراند. مگر آن یاد نیک که از وی در دل ها راسخ گشته باشد و سینه از پدران به پسران رسد.
حسن بصری عمر بن عبدالعزیز را نوشت: طول بقا، سرانجام به فنا انجامد. از این رو از فنایت که باقی نماند، بهر بقایت که فنا پذیرد، برگیر.
خلیفه ای، اعرابئی را گفت: چه خواهی؟ گفت: سلامت و گمنامی. چه دیده ام که شر صاحب نامان را زودتر دریابد. خلیفه گفت: به خداوند سوگند اگر این سخن پیش از خلافت شنیده بودم، هرگز آن را گردن نمی نهادم.
از نامه ی لقمان حکیم: پوشیده داشتن آنچه به چشم دیده ای، نیک تر از پرآوازه ساختن چیزی است که پنداشته ای.
ابومسعود: دنیا، تمام هم و غم است. حال اگر شادمانئی در آن اتفاق افتد، سود آدمی است.
حکیمی گفت: کسی که پیوسته سستی کند، آرزویش ناکام ماند. کسی که تمامی نیروی خویش به کار برد، مراد حاصل آرد.
از سخنان حکیمان: از زیان مندترین وسیله بر دشمن زبان است. چه آن را نبیند که دشمن اوست.
فریاد از این غصه که درد دل ما را
هر چند شنیدی همه افسانه گرفتی
شاهی همه روز می کشیدی
روزی دو سه روز پارسا باش