همتی گر هست پایی بر سر دنیا زنید
همچو گردون خیمهای در عالم بالا زنید
خانهپردازی نمیباید پی آرام جسم
این غبار رفته را در دامن صحرا زنید
نیست ساز عافیت در محفلگفت و شنود
گوش اگر باز است باری قفل بر لب ها زنید
میتوان فرهاد شد گر بیستون نتوان شدن
تیغ اگر بر سر نباشد تیشهای بر پا زنید
شهرت موهوم ننگ بینشانی تا به کی
آتش گمنامیی در شهپر عنقا زنید
نقد راحت بردهاند از کیسهگاه زندگی
بعد از این چون شعله در خاکستر خود وازنید
خاک صحرای فنا خمخانهٔ جوش بقاست
یک قلم ساحل شوید و ساغر دریا زنید
کشتهٔ تیغ نگاه لاله رویانیم ما
شمع داغی بر سر لوح مزار ما زنید
بزم ما را غیر قلقل مطربی در کار نیست
ساقیان دستی به ساز گردن مینا زنید
بیقراری همچو اشک از دیدهها افتادنست
حلقهای چون داغ باید بر در دلها زنید
حسرت می گر نباشد نیست تشویش خمار
بشکنید امروز جام و سنگ بر فردا زنید
مصرع آهی که گردد از شکست دل بلند
گر فتد موزون به گوش بیدل شیدا زنید