بینشان حسنی که جز در پرده نتوان دیدنش
عالمی در پرده است از شوخی پیراهنش
خضر اگر بردی چو خط زان لعل سیراب آگهی
دست شستی ز آب حیوان و گرفتی دامنش
کس ندید از روغن بادام توفان جنون
جز غبار من که آشفت از نگاه پر فنش
فرق چندین قدرت و عجز است اگر وا می رسی
گل به یاد آوردنم تا دل به دام آوردنش
داغم از وضع سبکروحی که چون رنگ بهار
میبرد گرداندن پهلو برون زین گلشنش
از طواف خویش دل را مست عرفان کردهاند
خط ساغر میکند گل، گرد خود گردیدنش
عافیت خواهی لب از افسون عشرت بستهدار
هر گل اینجا خنده در خون میکشد پیراهنش
ناله شو تا بیتکلّف از فلکها بگذری
خانهٔ زنجیر راهی نیست غیر از روزنش
تهمت زنگارغفلت میبرد جهد ازدلت
مهر زن این صفحه چندانیکه سازی روشنش
در غبار فوت فرصت داغ خجلت میکشم
شمع رنگ رفته میبیند همان پیرامنش
تیغ مژگانیکه عالم بسمل نیرنگ اوست
گر نپردازد به خونم خون من درگردنش
جز عرق بیدل ز موی پیریام حاصل نشد
آه ازآن شیریکه خجلت میکشد از روغنش