ای هستی تو وضع درنگ و شتاب شمع
بر دوش فرصتت سر و پا در رکاب شمع
باز است چشم خلق بقدر گدا زخویش
پاشیدهاند بر رخ محفل گلاب شمع
تا چند چشم بسته به تکلیف واکنیم
ما را به هر نگه مژهواریست خواب شمع
درس وصال و مبحث هستی خیال کیست
پروانه را گم است ورق در کتاب شمع
ای نیستی بهار زمانی به هوش باش
خود را نهفته است گلی در نقاب شمع
فهم زبان سوختگان سرمه داشته است
کرد انجمن خموش لب بیجواب شمع
اشکی که سیل کلفت هستی شود کراست
یاران قسم خورید به چشم پر آب شمع
جوش حباب ما دم پیری فرو نشاند
برد آخر از نظر نفس صبح تاب شمع
شد داغ از تتبع دیوان آه ما
تا مصرعی به نقطه رساند انتخاب شمع
با تاب و تب بساز و دمی چند صبرکن
تا صبح پاک میشود آخر حساب شمع
بیدل به سوختن نفسی چند زندهایم
پوشید مصلحت به دل آتش آب شمع