shahname picture
shahname picture
shahname picture
shahname picture
shahname picture
shahname picture
نجم‌الدین رازی

نجم‌الدین رازی

نجم‌الدین رازی با نام کامل‌ترِ ابوبکرْ عبدالله بن محمد بن شاهوار بن انوشیروان الرازی (زادهٔ ۵۷۳ هجری قمری، کشته شده در جنگ با مغولان در ۶۵۴ هجری قمری)، همچنین مشهور به نجم‌الدین دایه یا نجم رازی، از چهره‌های تأثیرگذار و مطرح در تاریخ تصوف در ایران و جهان اسلام است. رسالهٔ عشق و عقل وی (معیار الصدق فی مصداق العشق) از روی نسخهٔ آماده شده به همت همراهان وبگاه تصوف ایرانی به گنجور اضافه شده است. مجموعهٔ اشعار وی نیز وی از روی نسخهٔ آماده شده به همت مرکز تحقیقات رایانه‌ای حوزه علمیه اصفهان در گنجور در دسترس قرار گرفته است.

تولد:ری

تاریخ تولد:573

وفات:نامشخص

تاریخ وفات:654

قال الله تعالی: «و ما خلقت الجن و الانس الالیعبدون‌»: ای لیعر فون و قال النبی صلی‌الله علیه سلم: «الدنیا مزرعه الاخره»

بدانک چون زمین دنیا را شایستگی آن دادند که تخمی از انواع حبوب و ثمار در وی اندازند و پرورش دهند یکی را صد تا هفتصد بردارند «کمثل حبه انبتت سبع سنابل فی کل سنبله ماته حبه و الله یضاعف لمن یشا» حقیقت دنیا را هم مستعد آن گردانیده‌اند که مزرعت آخرت باشد و تخم اعمال صالحه در وی اندازند تا فردا یکی را ده تا صد تا هفتصد بردارند که «الحسنه بعشر امثالها الی سبع مایه ضعف» و باشد که بی‌‌نهایت و بی حساب بردارند که «انما یوفی الصابرون اجرهم بغیر حساب».

همچنین زمین قالب انسان را استعداد آن داده‌اند که چون تخم روحانیت بدهقنت «و نفخت فیه من روحی» دروی اندازند و بآفتاب عنایت و آب شریعت پرورش دهند از ان ثمرات قربت و معرفت چندان بردارند که در وهم و فهم و عقل هیچ آفریده نگنجد و بیان هیچ گوینده بکنه آن نرسد الا بدان مقدار فرمود که «اعد دت لعبادی الصالحین مالاعین رات و لا اذن سمعت ولا خطر علی قلب بشر».

و چنانک از بهر مزارعت تخم دنیاوی تا بکمال ثمرگی خود رسد چندین اسباب و آلات و ادوات مختلف بمیباید چون زمین که تخم دروی اندازند و آسمان که از ان آب و آفتاب می‌آید برای پرورش تخم و هوا که سبب اعتدال گردد میان سردی زمین و گرمی آفتاب و دیگر آلات و اسباب چون: شخصی که تخم اندازد و جفتی که حراثت بدان کنند و آهن و چوب و ریسمان که آلت حراثت است و دروگر و آهنگر و رسن تاب که این آلات راست کنند.

و دیگر باره این اشخاص را خلق بسیار باید که بر کار باشند تا اینها بکار خود مشغول توانند بود چون: نانوا و قصاب و بقال و مطبخی و ریسندگان و بافندگان و شویندگان و دوزندگان و اینها را نیز خلقی باید که بر کار باشند تا اینها بکار خویش مشغول توانند بود چون: آسیابان و جلاب و راعی و تجار و ستوران و ستوربانان و علی هذا هر طایفه‌ای را صنفی دیگر خلق باید تا بمصالح او قیام نماید.

و آنگاه پادشاهی عادل سایس باید تاسویت میان خلق نگاه دارد و دفع شر و تطاول اقویا کند از ضعفا و حافظ و حامی رعایا باشد تا هرکس بامن و فراغت بکار خویش مشغول توانند بود.

و چون نیک نظر کنی هر چه هست در دنیا از افلاک و انجم و آسمان و زمین و ماه و آفتاب و عناصر مفرده و مرکبات و نباتات و حیوانات و ملک و جن و انس و صناع و محترفه و تجار و علما و امنا و ملوک و وزرا و اعوان و اجناد جمله در کار میبابند تا یک تخم دنیاوی بکارند و بپرورند و ثمره آن بردارند.

پس آنجا که مزارعت تخم روحانیت است که از انبار خاص «من روحی» بیرون آرند و بدهقنت «و نفخت فیه من روحی» در زمین قالب انسانیت می اندازند در پرورش آن تخم تا بکمال ثمرگی رسد- و آن مقام معرفت است- بنگر تا چه آلات و ادوات و اسباب بکارباید تا مقصود بحصول پیوندد.

پس چون بحقیقت نظر کنی دنیا و آخرت و هشت بهشت و هفت دوزخ و آنچ در میان اینهاست جمله در پرورش این تخم بکار میباید تاثمره معرفت بکمال رسد چنانک فرمود «و ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون» ،ای لیعرفون.

پس روح اگرچه در عالم ارواح از جوارو قربت حق ذوق می‌یافت و معرفتی مناسب آن عالم داشت و از مکالمه و مشاهده و مکاشفه حق با بهره بود اما کمال این مقامات و تمامی این سعادات از تعلق قالب و پرورش آن خواست یافت. زیراک این آلات و ادوات بیرونی و اندرونی که در معرفت بدان محتاج بود اینجا حاصل می‌شایست کرد چون نفس و دل و سر و خفی و دیگر مدرکات باطنی از قوای بشری و غیر آن و چون حواس پنجگانه ظاهری از سمع و بصر و شم و ذوق و لمس.

چه روح در عالم غیب نوری روحانی داشت که بدان مدرک کلیات آن عالم بود و از عقل مناسب آن مقام برخورداری داشت. اما دیگر مدرکات غیبی و شهادتی که ادراک کلیات و جزویات هر دو عالم کند نداشت اینجا حاصل میشد و استحقاق معرفت حقیقی بواسطه این آلات و ادوات خواست یافت.

و معرفت حقیقی معرفت ذات و صفات خداوندی است چنانک فرمود «فاحببت ان اعرف». و معرفت بر سه نوع است: معرفت عقلی و معرفت نظری و معرفت شهودی.

اما معرفت عقلی: عوام خلق راست و در آن کافر و مسلمان و جهود ترسا و گبر و ملحد و فلسفی و طبایعی و دهری را شرکت است زیراک اینها در عقل با یکدیگر شریک‌اند و جمله بروجود الهی اتفاق دارند و خلافی که هست در صفات الوهیت است نه در ذات. و میان اهل اسلام نیز در صفات خلاف هست و لکن بذات الوهیت جمله اتفاق دارند. چنانک در حق کفار میفرماید «ولئن سالتهم من خلق السموات و الارض لیقولن الله» و آنها که بت میپرستیدند هم میگفتند «وما نعبدهم الالیقربونا الی الله زلفی».

و این نوع معرفت موجب نجات نیست الا آنها را که نظر عقل ایشان موید باشد بنور ایمان تا بنبوت اقرار کنند و باو امر و نواهی شرع قیام نمایند که تربیت تخم روح در آن است تا تخم برومند شود.

و در معرفت عقلی بمدرکات حواس ظاهری و قوای باطنی و نظر عقل جاجت است تا بحواس ظاهری بعالم محسوسات در نگرد و بقوای باطنی نظر عقل استعمال کند. عقل در حال حکم کند که این مصنوع را صانعی بباید و چون بتدریج در هر نوع از موجودات نظر میکند خرده‌کاری قدرت و خوب کرداری صنعت باز می‌بیند استدلال میکند که چنین فعل باید که از قادری حیی حکیمی عالمی سمیعی بصیری متکلمی باقیی مریدی صادر شود پس هر کرا نظر راست‌تر و عقل صافی‌تر و حجب کمتر و ریاضت و فکر بیشتر استدلالات او از انواع مصنوعات بر اثبات صانع زیادت‌تر و دلایل و براهین او بر وحدانیت واضح‌تر.

اما بدانک روح را بقالب نه از برای این نوع معرفت فرستاده‌اند. زیراک این نوع طلب دلیل کردن است و در ادله تفاوت بسیار می‌افتد تا کفار و ملاحده و فلاسفه هر کس آن کفر که دارد بدلیل دارد و چون ادله متعارض شود قبول یکی واجب‌تر نیست از دیگری الا بترجیح و اگر نیز ترجیح در طرفی ثابت شود و حق باشد حاصل بیش از اثبات صانع نباشد بدلایل معقول. پس خود روح را پیش از تعلق بقالب در معرفت حق ورای این مقامات بود که آنچ امروز از دلیل عقلی میشنود آن روز بی‌واسطه از حق میشنید که «الست بربکم» و جواب «بلی» میگفت «ولیس الخبر کالمعاینه». اینجا نمی‌بایست آمد تا معاینه بخبر بدهد و عیان ببیان باز کند. این آن مثل است که گویند: «پایش رها کن پیش اینک!».

و اما معرفت نظری: خواص خلق راست و آن چنان باشد که چون تخم روح در زمین بشریت بر قانون شریعت پرورش طریقت یابد بر آن وجه که شرح آن در فصل تحلیه روح بیاید ان شاءالله و شجره انسانی بمقام مثمری رسد در ثمره آن خاصیت که در تخم بود باز آید اضعاف آن و چیزهای دیگر که در تخم یافته نشدی با خود بیارد.

بر مثال تخم زردآلو که بکارند از ان سبزه و درخت و شاخ و برگ و شکوفه و اخکوک و زردآلو پدید آید یک تخم کشته باشند هزار تخم از آن جنس بعینه باز آید و پوست زردآلو و برگ و شاخ و درخت و بیخ که تخم در اول نداشت با خود افزونی بیارد و در هر یک از اینها خاصیتی که دردیگری نباشد و در پوست ذوقی و خاصیتی که در مغز نبود. و اول از ان تخم دهان را حظی بود و بس اکنون از ان ثمره و شجره هم دهان را حظی است بیش از آنک بود و هم چشم را از سبزه آن حظی است که «الخضره تزیدفی البصر» هم شم را از شکوفه آن حظی است که بوی خوش دارد. و هم دست را حظی است که از شاخ آن عصا سازد و هم‌پای راحظی است که از ان نعلین سازد. و بسیار خواص و فواید و منافع و مصالح دیگر در ان هست که در تخم نبود اگرچه در تخم تعبیه بود.

پس همچنین از تخم روح شجره تن پدید آمد و شاخهای نفس و صفات نفس پدید آمد و بر طرفی دیگر شاخهای دل و صفات دل پدید آمد و برگهای حواس ظاهری پیدا شد و بخهای قوای باطنی پدید آمد و شکوفه سر بشکفت و اخکوک خفی بیرون آمد و زردآلوی معرفت ظاهری شد.

پس روح را در مقام ثمرگی آلات و ادوات متنوع پدید آمد که نبود از مدرکات ظاهری و باطنی ظاهری چون حاسه بصر و سمع و شم و ذوق و لمس که جملگی عالم شهادت که آن را ملک میخوانیم با کثرت اعداد آن بدین پنج حاسه ادراک توان کرد.

و آنچ این پنج حاسه ادراک آن نکند ملکوت میخوانیم و آن عالم غیب است با کثرت مراتب و مدارج آن و آن را پنج مدرک باطنی ادراک کند چون: عقل و دل و سر و روح و خفی.

و چنانک حواس پنجگانه ظاهری هر یک در مدرکات دیگری تصرف نتواند کرد چون سمع در مبصرات و بصر در مسموعات حواس پنجگانه باطنی نیز هر یک در مدرکات دیگری تصرف نتواند کرد چون عقل در مرئیات دل و دل در معقولات عقل یعنی بدان خاصیت که نظر عقل راست باقی هم برین قیاس.

پس طایفه‌ای که در معقولات بنظر عقل جولان کردند و از مرئیات دل و دیگر مراتب خبر نداشتند و بحقیقت خود دل نداشتند خواستند تا عقل با عقال را در عالم دل و سر و روح و خفی جولان فرمایند. لاجرم عقل را در عقیله فلسفه و زندقه انداختند.

اما صاحب سعادت چون از در «واتوا البیوت من ابوابها» در آید تخم روح را پرورش دهد برقانون شریعت این مدرکات اورا بکمال رسد و آنچ در ملک و ملکوت هست از سیصد و شست هزار عالم بدین مدرکات ظاهری و باطنی ادراک کند تا چنانک در عالم غیب عالم کلیات غیب بود اکنون عالم کلیات و جزویات غیب و شهادت شود و هر ذره از ذرات این عالمها که مظهر صفتی از صفات خداوندی است و آیتی از آیات حق در آن تعبیه است نقاب حجاب از چهره براندازد و جمال آیت حق بر نظر او عرضه دهد.

ففی کل شی له آیه

تدل علی انه واحد

اینجا عتبه عالم ایقان است چنانک فرمود «و کذلک نری ابراهیم ملکوت السموات و الارض ولیکون من الموقنین» اینجا ذات پاک حق را بوحدانیت توان شناخت و صفات الوهیت را بعین‌الیقین مطالعه توان کرد. این آن مقام است که آن بزرگ میفرماید «ما نظرت فی شی الا و رایت الله فیه». و این مرتبه اگر چه بس بلندست و این مقام اگرچه بس شریف است و مرتبه و مقام خواص است اما روح را بدین عالم تخم وار برای این قدر نظر معرفت که هنوز شکوفه شجزه انسانیت است نفرستادند و بس بلک خواص خواص را که کمال استعداد و حسن تربیت ارزانی داشتند ایشان را برین شجره درین شکوفه بنگذاشتند بدرجه ثمرگی حقیقی رسانیدند و آن معرفت شهودی است. و سر آفرینش کاینات برای این معرفت بود چنانک فرمود «و خلقت الخلق لاعرف».

اما این مخدره غیب را پیش ازین هیچ مشاطه از انبیا و اولیا نقاب عزت از رخساره بر نینداخته‌اند و همواره او را در قباب غیرت و استار غبطت متواری داشته‌اند تا دیده نامحرمان اغیار بر کمال جمال او نیفتد و چشم زده هر اهل و نا اهل نگردد که «العین حق». بیت

آتش در زن ز کبریا در کویش

تاره نبرد هیچ فضولی سویش

و آن روی چو ماه را بپوش از مویش

تا دیده هر خسی نبیند رویش

ماه را آن کلف که در روی پدید آمد سبب آن بود که انگشت نمای و دیده زده هر اهل و نااهل گشت. خرشید چسون این واقعه بدید دور باش نورپاش در روی او باش کشید تا اگر مردمک دیده‌ای خام طمعی کند سر نظرش را بتیغ اشعه بردارد لاجرم بسلامت بماند. اما مع هذا ماه را آفت از دیده دیده‌وران رسید و خرشید تیغ از برای بینایان بر کشید: «که از خرشید جز گرمی می‌نبیند چشم نابینا».

فی الجمله تا این غایت که مشایخ برقع غیرت را بر روی ابکار غیب می‌بستند و تتق عزت را بدست بیان بر نمی‌انداختند تا جمال عرفان عیان نشود از بهر آن بود که رجولیت عبودیت در هر طایفه‌ای مشاهده نمیکردند وار یحیت همت در بعضی باز می‌یافتند.

حسین منصور را خواهری بود که درین راه دعوی رجولیت می‌کرد و جمالی داشت. در شهر بغداد میآمدی و یک نیمه روی را بچادر گرفته و یک نیمه گشاده. بزرگی بدو رسید گفت چرا روی تمام نپوشی؟ گفت: «تو مردی بنمای تا من روی بپوشم. در همه بغداد یک نیم مرد است و آن حسین است. اگر از بهر او نبودی این نیمه روی هم نپوشیدمی!».

پس اگر امروز ماه معرفت از هاله عزت بیرون آید از چشم زخم انگشت نمایان ایمن است که آن انگشت نمایان انگشت نمای شدند و اگر خرشید وحدت بی‌تیغ غیرت از پس قاف اثنینیت طالع شود فارغ است که آن دیده وران چون سیمرغ در پس قاف غربت «بداالاسلام غریبا وسیعو دکمابدا غریبا» غارب گشتند و اگر مخدرات غیبی کشف القناع حقیقی بر خوانند از ملامت اغیار رسته‌اند چه آن اشراف که بر اطراف لاف رجولیت میزدند بجانب اعراف رخت بر بسته‌اند «و علی الاعراف رجال سبحان‌الله مضوا و انقضوا»

گویی آن قوم خادمان بودند

کآخر از نسلشان یکی بنماند

و اما معرفت شهودی معرفت خاص الخاص است که خلاصه موجودات و زبده کاینات‌اند کونین و خافقین نبع وجود ایشان است و بحقیقت نقطه دایره ازل و ابد بود ایشان است. چنانک این ضعف درین معنی گوید.

آن دم که نبود بود من بودم و تو

سرمایه عشق و سود من بودم و تو

امروزودی از دیری و زودی است و چون

نه دیر بد و نه زود من بودم و تو

فایده تعلق روح بقالب حقیقت این معرفت بود زیراک ارواح بشری را چون ملایکه از صفات ربوبیت برخورداریی میبود ولکن از پس تتق عزت چندین هزار حجاب نورانی واسطه بود که اگر رفع یک حجاب میکردند جملگی ارواح چون جبرئیل که روح القدس بود فریاد بر آوردندی که «لودنوت انمله لاحترقت». این هنوز از خاصیت پر تو انوار حجب است آنجا که حقیقت تجلی صفات الوهیت پدید آید که معرفت شهودی نتیجه آن شهود است وجود مجازی ارواح با حقیقت آن شهود که «جا الحق وز هق الباطل ان الباطل کان ز هوقا» بر خواند بر خورداری معرفت که را تواند بود؟

و این بدان سبب است که روح در غایت لطافت است پذیرای عکس تجلی صفات الوهیت نمیتواند شد و ملایکه همچنین. و حیوانات را مدارکات پنچگانه عقل و دل و سر و روح و خفی نداده‌اند که بدان ادراک انوار تجلی صفات الوهیت کنند.

پس حکمت بی‌نهایت و قدرت بی‌غایت آن اقتضا کرد که در وقت تخمیر طینت آدم بید قدرت در باطن آدم که گنجینه خانه غیب بود دلی ز جاجه صفت بسازد کثیفی در غایت صفا و آن را در مشکاه جسد کثیف کسدر نهد و در میان ز جاجه دل مصباحی سازد که «المصباح فی زجاجه» و آن را سر گویند و فتیله خفی در آن مصباح نهد.

پس روغن روح را که از شجره مبارکه «من روحی» گرفته است نه شرقی عالم ملکوت بود و نه غربی عالم ملک در زجاجه دل‌کرد. روغن در غایت صفا و نورانیتی بود که میخواست تا ضو مصباح دهد اگرچه هنوز نار بدو ناپیوسته بود «یکا دزیتها یضی و لو لم تمسسه نار» از غایت نورانیت روغن روح زجاجه دل بکمال نورانیت «الزجاجه کانها کو کب دری» رسید. عکس آن نورانیت از زجاجه بر هوای اندرون مشکاه افتاد منور کرد عبارت از آن نورانیت عقل آمد. هوای اندرون مشکاه را که قابل نورانیت زجاجه بود قوای بشری گفتند پرتوی که از اندرون مشکوه بروزنهای مشکوه بیرون آمد آن را حواس خمسه خوانند.و تا این آلات و اسباب مدرکات بدین و جه بکمال نرسیدف سر «کنت کنزا مخفیا» آشکارا نشد. یعنی ظهور نوالله را این مصباح بدین آلات و اسباب بمی‌بایست و تا این مصباح نبود اگرچه اثیر نارالهی محیط ذرات کاینات بود که «الا ا نه بکل شی محیط» اما مکنون «کنت کنزا مخفیا» بود ظهور نور آن نار را این مصباح با این آلات میبایست.

چون در عالم ارواح روغن روحانیت مجرد بود قابل نورانیت نار نبود و چون در عالم حیوانیت مشکاه و زجاجه بود اما این مصباح و روغن و فتیله نبود هم قابل نورانیت نار نبود مجموعه‌ای ساخت ازین دو عالم که آدم عبارت از آن است جسد او را مشکاه کرد و دل او را زجاجه و سر او را مصباح و خفی او را فتیله و روح او را روغن.

پس بحقیقت نار نوراللهی در آن مشکاه بر آن مصباح تجلی کرد. چنانک خواجه علیه‌السلام ازین سر خبر میدهد که «ان الله خلق آدم فتجلی فیه».

و حضرت خداوندی در بیان و شرح آن تجلی فرمود: «الله نور السموات و الارض مثل نوره کمشکوه فیها مصباح» تا آنجا که فرمود «نور علی نور یهدی الله لنوره من یشا» یعنی نور مصباح از نورالله است «علی نور» یعنی بر نور روغن روح «یهدی الله لنوره من یشاء» یعنی بنورالله منور کند مصباح آنک خواهد. اشارت است بدانچ مشکاه و مصباح هر شخصی را حاصل است اما نورالله هر مصباحی را نیست. هر مصباحی بنور روغن روح منور است و زجاجه دل هر کس از آن نورانیت ضوئی دارد که عقل گویند و عکس آن نورانیت اندرون و بیرون مشکاه را بقوای بشری و حواس پنجگانه منور کرده است.

تا طایفه محرومان سر گشته که انتما ایشان بعقل و معقولات است پنداشتند مصباح ایشان بنور حقیقی منور است ندانستند که هر نورانیت که در خود می‌یابند از عکس نور روغن روح است و آن نور مجازی است که «یکاد ز یتها یضی و لو لم تمسسه» و معنی یکاد آن باشد که خواست تا روشن کند و نکرد مصباح آن طایفه از نار نور الله منطفی است و ایشان را خبر نیست زیرا که این خبر کسی را باشد که وقتی مصباح او بنور حقیقی منور بوده باشد و او ذوق آن یافته تا چون منطفی شود او را خبر بود. حق تعالی از ان طایفه که مصباح ایشان بحقیقت نورالله منور است و آن طایفه که مصباح ایشان از ان نور محروم است این خبر میدهد که «او من کان میتا فا حینیاه و جعلنا له نورا یمشی به فی الناس کمن مثله فی الظلمات لیس بخارج منها».

این است شرح معرفت شهودی بدان مقدار که در حیز عبارت و ممکن اشارت گنجد «عرفها من عرفها و جهلها من جهلها».

هر که بدان نور زنده است فهم کند و دریابد و بدان متنبه شود که «لینذر من کان حیا» و هر که از ان نور مرده است اگر هزار چندین بدو فرو خوانی حرفی نتواند شنودن که «انک لا تسمع الموتی‌».

پس بدانک از برای این معانی بود سبب تعلق روح بقالب و اگر این تعلق نبودی روح را این مدرکات غیبی و شهادتی حاصل نشدی تا بدان قابل تجلی صفات الوهیت گردد. و در معرفت ذات و صفات خداوندی ذوق مصباحی یابد که اگر صد هزار عاقل از نورانیت و ناریت مصباح خواهند که خبر دهند هر چه گویند همه مجازی بود خبر حقیقی آن باشد که فتیله و روغن دهد که هر دو بذل وجود میکنند تا ذوق معرفت شهودی نورانیت و ناریت می‌یابند. بیت

ای شمع بخیره چند بر خود خندی

تو سوز دل مرا کجا مانندی؟

فرق است میان سوزکز جان خیزد

تا آنچ بر یسمانش بر خود بندی

عجب سری است این همه وسایط بکار می‌باید تا روغن روح بذل وجود کند فتیله هم بهانه این معنی است تا روح وجود مجازی بوجود حقیقی مبدل کند و وجود ناریت حقیقی را که مخفی و نامرئی بود ظاهر و مرئی گرداند. پس بحقیقت چنانک روغن عاشق ناراست تا وجود مجازی حقیقی کند نارهم عاشق روغن است تا گنج نهانی آشکارا کند. این است سر«یحبهم و یحبونه» و حقیقت «کنت کنزا مخفیا فاحببت ان اعرف» و این فواید از تعلق روح بقالب حاصل میشد تا ذات پاک حق را بوحدانیت بشناسد و صفات الوهیت بجملگی باز داند دانشتنی دیدنی و دیدنی رسیدنی و رسیدنی چشیدنی و چشیدنی بودنی و بودنی نا بودنی و نابودنی بودنی. بیت

چون ندیدی شبی سلیمان را

تو چه دانی ز فان مرغان را

که اگر روح از تعلق قالب این مدرکات حاصل نکردی و این آلات و ادوات و اسباب و استعداد بدست نیاوردی از غیبی و شهادتی هرگز در توحید و معرفت [ ذات و صفات عالم الغیب و الشهاده بدین مقام نتوانستی رسید. چون ملایکه متخلق بدین اخلاق نگشتی و متصف بدین صفات نشدی و نیابت و خلافت حضرت جلت را نشایستی و متحمل اعبا بار امانت نبودی و استحقاق آینگی جمال و جلال حق نیافتی و کس بر سر گنج «کنت کنزا مخفیا» نرسیدی] بیت

در کوی تو ره نبود ره ما کردیم

در آینه بلانگه ما کردیم

ما را خوش بدعیش تبه ما کردیم

کس را گنهی نبد گنه‌ما کردیم

وصلی‌الله علی سیدنا محمد و آله اجمعین.