سزد گر با دل پژمان کنم یاد
درود از بسته ی زنجیر بیداد
پناه خلق و فرزند پیمبر
امام هفتمین موسی بن جعفر
اسیر فتنه ی بدخواه ملعون
غریب افتاده در زندان هارون
صفی الله را تاج نتایج
شه دنیا و دین باب الحوایج
شهید زهر کین فرسوده ی بند
ز دنیا رفته دور از جفت و فرزند
برابر کربلا را کاظمینش
غنود [او] خود به تربت چون حسینش
فراز تربت آن گوهر پاک
دو گنبد برکشیده سر بر افلاک
از آن هر دو ضریح ار بازپرسی
یکی عرش است و آن دیگر چو کرسی
گر آن شاه از خلافت تاج بودش
به ارث از صاحب معراج بودش
نموده رو زلیخای جهان را
چو یوسف جسته در زندان مکان را
کلیمی دیده گوناگون سآمت
ز بدکرداری فرعون امت
خلیلی کنج زندان منجنیقش
ز زهر اندر جگر نار حریقش
ندانسته به بند اندر شب از روز
ندیده روی مهر گیتی افروز
هلال آسان نزار اندامش از غم
ز اشکش بر گل رخساره شبنم
بنفشه وار سال و مه ز تشویش
نهاده بر سر زانو سر خویش
نگشته خاطرش از غم دمی شاد
تنش لرزان چو سرو از جنبش باد
چو شیر ار بود در زنجیر تقدیر
نیاید عار شیران را ز زنجیر
نه هیچ از بندگی یکدم جدا بود
نه کس در خاطرش غیر از خدا بود
به خاک اندر نهاده صبح تا شام
برای سجده ی حق هفت اندام
نگردیده وزان بر وی نسیمی
نه او را غیر زندانبان ندیمی
نه یک همدم که با او راز گفتی
حدیث غربت خود بازگفتی
رخش سیلی خور جور زمانه
تنش نیلی ز زخم تازیانه
به مرگ آنگه که او بر خاک سر داشت
نه خواهر نی برادر نی پسر داشت
ببخشد زندگی گر کردگارم
بپاید مدت ناپایدارم
سراسر قصه ی او بازگویم
به خوناب جگر رخساره شویم
بدان سان سازم این راز آشکارا
که خون خیزد ز چشم سنگ خارا