هر آن که بی خبر از فن خایه مالی شد
دچار زندگی پست و نان خالی شد!
بهل بمیرند، آن صاحبان عزت نفس
که پشتشان همه از بار غم هلالی شد!
سعادت و خوشی و روزگار بهبودی
برین گروه، در این مملکت محالی شد
مگوی از شرف و علم و معرفت حرفی
که هر که گفت خداوند زشت حالی شد
خدای را مفرستید، کس دگر به فرنگ
که «لاله زار» بهین مکتب مرالی شد
«قوام دوله» ازین مکتب آمدست برون
که حکمران لرستان و آن حوالی شد
صبا بگو به «تقی خان آصف الدوله»
جهان به کام جناب اجل عالی شد
تو صدر اعظم آیندهای ز بس دادی
«قوام السلطنه» نصف تو داد والی شد
«نظام سلطان» سوسیال انقلابی بود
به یک حکومت، از اشراف اعتدالی شد
ز «عین دوله» بیاموز مسلک اندر دهر
شد انقلابی و در خرج اعتدالی شد
جزای حسن عمل بین که میرموسیخان
نرفته «خوار» نماینده اهالی شد
من از سفیدی عمامه «ملک» دانم
که بیکلاه سرش ماند و ماستمالی شد
ز کودکی «ماژر فضل الله» نما تقلید
که او طریق ترقی، چه خوب حالی شد
هر آن که دوسیه خدمتش بود در پشت
به نام سابقه، دارای پست عالی شد!
«ظهیر دوله» کسی را که زیر خرقه کشید
پروفسور به دبستان بیخیالی شد
پناه بر به خدا از: «طباطبایی کور»
کز اعتدالی یک دفعه رادکالی شد
دگر به خانه «نرمان» نه پوست ماند و نه مو
ز بس به دست همین کور دستمالی شد
«وزیر جنگ» خیال مقام بالاتر
فتاد و، غوطه در افکار «ایدآلی» شد
تو از «اداره مالیه» مالیات مخواه
که صرف ساختن پارکهای عالی شد
خزانه رفت همه خانه «فهیم الملک»
بدل به پارک و دکاکین و مبل و قالی شد
«دخانیات» ز نفتی چنان گرفت آتش
که آن اداره در و پیکرش زغالی شد
وه از ذکاوت تولهسگان والی فارس
که میخ سابقه هر یک بخورد، والی شد
شد ار وکیل به تبریز «مدولی میرزا»
به دست حزب طرفدار بیخیالی شد
بخوان ز «نصرت دوله» تو تعزیت بر ترک
که خاک بر سر دربار «بابعالی» شد
«وثوق دوله» بر اسبیل خویش میبالید
ز حد گذشت چو بالیدنش، مبالی شد
در این دو ساله که مسئولیت به ریش گرفت
به گه کشید جهانی و انفصالی شد
ز دشت ماریه «دشتی» به انتخاب «هوارد»
وکیل ملت و ذوالمجد و المعالی شد
زاکل شیر شتر، سوسمار و موش دو پا
به فکر شغل وزارت، پی تعالی شد
در این دیار «هشلهف» عجب نه، گر حلاج
قرین مرتبه فضلی و کمالی شد
ببین به سابقه «رهنما» که افلاطون
ز همقطاری او پست و انفصالی شد
مکن تو عیب که او از فشار خصم جنوب
به زیر سایه همسایه شمالی شد
«نصیر دوله» که سالون ضد مافوقش
هزار مرتبه پر شد، دوباره خالی شد:
بود یکی ز رجال بزرگ امروزی
از آن سبب که زن خلق، در لیالی شد
چو صحن مملکت، از «مردکار» خالی ماند
دوباره نوبه مردان لاابالی شد
گمان مدار که آمد، سیاستی از نو
همان سیاست دیرینه، ماستمالی شد!
جهان عدوی تو شد، زین قصیده «عشقی» لیک
قصیدهای که توانی بدان ببالی شد
اگر که قافیه تکرار گشته یا غلط است
مگیر خرده که منظومه «ارتجالی» شد