عاشقان را دم گرم و نفس سرد بسست
گرمی و گل نبود اشک و رخ زرد بسست
آسمان گو بر هم شعله ی خورشید مدار
که مرا همرهی آن مه شبگرد بسست
مطلب جام جم و آینه ی اسکندر
گر ز مردان رهی یکنظر مرد بسست
نیم جانی بدر آورده ام از دیر مغان
اینقدر زین سفر دور ره آورد بسست
مرشد راه فنا تجربه ی زنده دلانست
خضر این راه دل حادثه پرورد بسست
شهره گشتیم بتر دامنی و تیره دلی
چند ریزید بر آیینه ی ما گرد بسست
از پریشانی شمعست گرانجانی جمع
لب فرو بند فغانی نفس سرد بسست