ای از نظاره ی تو خجل آفتاب صبح
لعلت بخنده ی نمکین برده آب صبح
تابان ز جیب پیرهنت سینه ی چو سیم
چون روشنی روز سفید از نقاب صبح
ما را چو شمع با تو نشانند رو برو
سوز و گداز نیم شب و اضطراب صبح
دل را فراغ می دهد و دیده را فروغ
دیدار آفتاب و شان و شراب صبح
دیوانه ی جمال تو از مستی خیال
ذوق می شبانه ندانست و خواب صبح
خون شد دلم ز سیر مه و مهر چون شفق
از دیر ماندن شب تار و شتاب صبح
بستان می صبوح فغانی بفال سعد
آندم که آفتاب گشاید نقاب صبح