مقیّدان تو از یاد غیر خاموشند
بهخاطری که تویی دیگران فراموشند
برون خرام که بسیار شیخ و دانشمند
خراب آن شکن طرّه و بناگوشند
چه عیش خوشتر ازین در جهان که یک دو نفس
و کس بهدوستیِ هم پیالهای نوشند
زهی حریف شرابان که بامداد خمار
بهصد حرارت و مستیِ صحبت دوشند
هزار سوزن پولاد در دل است مرا
این حریرقبایان که دوش بر دوشند
مراست کار چنین خام ورنه در همه جا
شراب پخته و یاران بهعیش در جوشند
بهروی برگ بهاران چو سایه در مهتاب
فتاده همنفسان دستها در آغوشند
هزار جامهی جان صرف این بلندقدان
که در نهایت چستند هرچه میپوشند
چمن خوشست فغانی بیا که از می و گل
جوان و پیر درین هفته مست و مدهوشند