آنکه بهر دیگران در زلف چین میافگند
چون رسد نزدیک من چین در جبین میافگند
دیدهام جایی پریرویی که پیش تخت او
گر سلیمان میرسد حالی نگین میافگند
گر سوار این است و جولان این به اندک ترکتاز
خسروان را بیخود از بالای زین میافگند
هرکجا یک دل به تیر غمزه میسازد نشان
صد کماندارش پیاپی در کمین میافگند
دام صد مرغ دلست آن دم که زرین بهله را
میکشد در دست و چین در آستین میافگند
میکشد سر بر فلک چون سرو ز استغنای عشق
هرکجا تخم محبت بر زمین میافگند
در چمن چون میفشاند آستین را در سماع
لرزه بر اندام سرو و یاسمین میافگند
صاحب دولت نمیداند که دهقان وقت کار
دامن دولت به دست خوشهچین میافگند
دور از آن دندان و لب از می فغانی توبه کرد
آرزو چندی به شیر و انگبین میافگند