بتان شهر که ترکانه باج می طلبند
مراد سر بود از هر که تاج می طلبند
نماند در جگرم آب و این سیه چشمان
هنوز از ده ویران خراج می طلبند
ز درد عشق دل خلق روزگار پرست
بغایتی که طبیبان علاج می طلبند
شکر ز شیر جدا می کنند یکجهتان
نه همچو شیر و شکر امتزاج می طلبند
درون درد کشان رخنه رخنه گشت و هنوز
شراب لعل ز جام زجاج می طلبند
منم که روی دلم در شکست کار خودست
وگرنه گبر و مسلمان رواج می طلبند
بجلوه یی نتوان شد چراغ خلوت انس
صفای فطرت و لطف مزاج می طلبند
مران ز انجمن خویش تنگدستان را
که جرعه یی ز سر احتیاج می طلبند
مده ز دست فغانی کمند زلف بتان
که این مراد بشبهای داج می طلبند