گلی که از نفسش مشک ناب بگدازد
چرا لب شکرین از شراب بگدازد
خوش آن بدن که ز می در قبا چو گل روید
نه آنکه همچو شکر در گلاب بگدازد
بر آن سرم که چراغی ز روغنم ماند
دمی که این تن بیخورد و خواب بگدازد
گهی ز غم جگر پاره ام کباب شود
دمی ز غصه دلم چون کباب بگدازد
بدلفروزی شمع جمال او نرسد
هزار سال اگر آفتاب بگدازد
فغانی از طلب کیمیا نیاساید
مگر دمی که درین اضطراب بگدازد