بیا که ساقی ما باده ی طهور دهد
ندیم بزم، ندای هوالغفور دهد
دلم بمجلس مستان حق پرست کشید
که داد عیش در آن زمره ی حضور دهد
قدم براه نه ایدل که آب نزدیکست
اگرچه خضر رهت وعده های دور دهد
دلی که نقد حیاتست پیش وقت شناس
چرا ز دست بسودای قصر و حور دهد
تو خود در آب فگندی متاع خود لیکن
اگر زوال پذیرد کرا قصور دهد
ز سنگ بادیه روشن شود زجاجه ی دل
چو یار عرض تجلی به کوه طور دهد
قضا چو دامن یوسف کشد بخون دروغ
ز گرد نافه ی چینش ولی بخور دهد
یکیست درد فغانی و محنت ایوب
خدای عز وجلش دل صبور دهد