می خورده خنده بر من ناشاد می کند
آن ترک مست بین که چه بیداد می کند
دارم چنان خیال که پندارم این زمان
دارد به دست جام و مرا یاد می کند
عاشق چو مور در ته پا رفت و او همان
گلگشت با بتان پریزاد می کند
شوخی که در سرش هوس مطربست و می
کی گوش بر نصیحت استاد می کند
داغی به جان سوخته ام تازه می شود
در بزم هر ترانه که بنیاد می کند
آتش بخرمنم زد و سر داد همچو صید
اکنون که داغ کرد چه آزاد می کند
با هر کسی مگوی فغانی که عاشقم
این حال خود ز طور تو فریاد می کند