چکند دل که بدوران غمت خون نخورد
می دهد خون جگر سوخته اش چون نخورد
می خورد خون دلم غنچه ی لعل تو چنان
که بدان میل کسی باده ی گلگون نخورد
تشنه ی باده ی لعلت ز کف خضر و مسیح
دم آبی به صد افسانه و افسون نخورد
می برد مستی می عشوه ی چشمت ز سرم
ورنه در دور تو کس می زمن افزون نخورد
آتشی می رسد از منزل لیلی بشتاب
چاره یی نیست که بر خرمن مجنون نخورد
میجهد شعله ی آهی ز دلت برق صفت
دم نگهدار فغانی که بگردون نخورد