سری که در قدم سرو سرفراز تو باشد
در اوج سلطنت از جلوه های ناز تو باشد
گرت ایاز بیند بدین جمال و نکویی
کند قبول که سلطان او ایاز تو باشد
اگر چه نقد دلم سکه ی قبول ندارد
بدین خوشست که در بوته ی گداز تو باشد
زهر چه غیر تو پرداخت دل خزینه ی جان را
بدین امید که روزی امین راز تو باشد
بخدمت تو چه آرم نثار وقت تکلم
که در مقابله ی لعل دلنواز تو باشد
ز سحر خامه ببندم زبان طعن مخالف
اگر اشاره ی ابروی عشوه ساز تو باشد
چه کام خوشتر ازین عشق بی زوال فغانی
که هر کجا قدم او رخ نیاز تو باشد