نسوزیم که گل این چراغ می ماند
غبار می رود از پیش و داغ می ماند
چو از قبای خودم نکهتی نمی بخشی
مگو که این سخنم در دماغ می ماند
زهی صفای بناگوش و قطره های عرق
که هر یکی بدر شبچراغ می ماند
چمن شکفت عجب دارم از مهندس شهر
که صوفیانه بکنج فراغ می ماند
فسانه ی تر احباب و قول باطل خصم
بجلوه کردن سیمرغ و زاغ می ماند
خوش آن حریف که چون سر نهد بپای قدح
ز باده اش قدری در ایاغ می ماند
چنان شدست فغانی ز بوی باده و گل
که شب بیاد تو در کنج باغ می ماند