ساقیا بیدار گردان چشم خوابآلوده را
باده نوش و نقل کن دلهای خونپالوده را
لاله از حد میبرد مستی و گل تر دامنی
خیز و در جام شراب انداز مشک سوده را
گر گناهی نیست در مستی ثوابی نیز نیست
اجر چندانی نباشد کار نافرموده را
کشتی می میبرد از ورطهٔ عقلم برون
ورنه آسان چون روم این راه ناپیموده را؟
آنچه در گنج دو عالم نیست در میخانه هست
تا به خواری ننگری این کهگل فرسوده را
ای صبا بگذر به خاک شوربختان فراق
این نمک بر دل میفشان مردم آسوده را
نامهٔ درد فغانی قابل تحریر نیست
بهر این بیتالعمل ضایع مگردان دوده را