از جان من حکایت جانان من بپرس
غافل چه داند این سخن از جان من بپرس
هر قطره ی زبون نشود در شب چراغ
این ماجرا ز دیده ی گریان من بپرس
آن کس که دل به وعده ی وصلت نهاده است
گو این حکایت از دل بریان من بپرس
من خود ز یک دو کاسه ی اول شدم خراب
حال من ای رفیق ز مهمان من بپرس
برگیر جام و یاد هوادار خویش کن
بردار شمع و کلبه ی احزان من بپرس
خون منست آنکه توان ریخت بیگناه
خنجر چو برکشی در زندان من بپرس
گلگشت ماهتاب و می روشنت حلال
روزی عقوبت شب هجران من بپرس
منشین فغانی از طلب کعبه ی مراد
برخیز و راه کشور سلطان من بپرس