وبال گشت گل باده بر پلاس مرا
که هرکه دید بدی گفت در لباس مرا
اساس قصر بهشتم چگونه راست شود؟
چو صرف میکدهها میشود اساس مرا
همینقدر که نمک بر جراحتم نزنند
بود ز مردم آسوده التماس مرا
هوای همنفسم بود چون ستم دیدم
کنون ز سایهٔ خود میشود هراس مرا
ز مزرع فلکم خوشهای نشد حاصل
چرا به سینه نباشد ز غصه داس مرا
شراب خورده و مستم، کجاست هشیاری؟
که در پناه خود آرد زشر ناس مرا
مکن به عقل فغانی قیاس چارهٔ من
چو در دل است تمنای بیقیاس مرا