چنان تیزست در خون ریختن مژگان خونریزش
که خون دل چکد از دیده ها چون بنگرم تیزش
لبش از عشوهٔ شیرین دهد کام دلم روزی
ولی در غمزه بیدادست چشم فتنه انگیزش
درین باغ کهن چون سبزه ی نو خیزد از خاکم
هنوزم در نظر باشد خیال خط نوخیزش
مگر آگه شد از سوز دل من شمع در گریه
که بس دلسوز می آید سرشک آتش آمیزش
ز شوق لعل میگونت بخون خود بود تشنه
دل بیمار من کز آب حیوانست پرهیزش
فغانی می رود افتان و خیزان در عنان او
که آویزد دل پر خون بفتراک دلاویزش