عشقم بلای جان شد، آن لعل آتشین هم
تلخست باده بر من، نیشست انگبین هم
می خوردن و جوانی زیبد ترا که دانی
آداب مجلس می، کار میان زین هم
بگذار تیغ و بستان ساغر که دور کردی
خصم از کنار مجلس چشم بد از کمین هم
جاه و جمال داری با مهر و ماه بنشین
بزم آن تست و بستان می نوش و گل بچین هم
بس نیست اینکه سوزم از رخنه ی گریبان
صد داغ تازه دارم از چاک آستین هم
من هم بپهلوی خود کوه ملال دارم
باریست بر سر آن، اندوه همنشین هم
شمشیر عشق دارد آبی که بگذراند
کافر ز داغ عصیان، مؤمن ز درد دین هم
آن گل بهر پیاله رنگین شود فغانی
دل بردنش چو دیدی می خوردنش ببین هم