شود در گلشنم دل چاک و در مجلس جگر خون هم
فغان از اختر بد حال و از بخت دگرگون هم
نبودم من که می زد عشق در آب و گلم آتش
وگر باور نداری در همان کارست اکنون هم
نیازی باید و سوزی که رحم آرد دل افروزی
وگر اینها نباشد در نگیرد سحر و افسون هم
باندک عشوه جان می داد مجنون من چرا باشم
که چندین شیوه دارد نوخط من طبع موزون هم
دلم می سوزد و کام دلم صورت نمی بندد
درونم داغ شد صد بار ازین معنی و بیرون هم
حلالش باد این عشرت که روز از روز افزونست
صفای نرگس مخمور و آب لعل میگون هم
فغانی عشق بیدردسر و بی غصه ممکن نیست
همین فریاد می زد سالها فرهاد و مجنون هم