بس بینوا ز ساقی خود دور مانده ام
از سر شراب رفته و مخمور مانده ام
هم آب رفته از دل و هم تاب از نظر
دور از چراغ میکده بی نور مانده ام
نخل مسیح و باغ خلیل و زلال خضر
یکیک ز دست داده و مهجور مانده ام
در هیچ خرقه نیست ز من ناسزاتری
این هم عنایتیست که مستور مانده ام
خلقی به تنگ از من و من از حیات خویش
شرمنده در میانه ی جمهور مانده ام
چشمم بروی شاهد و دل مایل فنا
موقوف یک اشاره ی منظور مانده ام
هر سو تفرجیست درین بزم چون بهشت
تنها نه در مشاهده ی حور مانده ام
صد مرده زنده کرد فغانی طبیب شهر
من از دعای کیست که رنجور مانده ام