گرچه طور رندی و بدنامی از حد میبرم
کافرم گر شمهای از حال خود بد میبرم
هر زمان سنگ جفایی بر سفالم میخورد
کوه کوه درد زین طاق زبرجد میبرم
هیچ کس آگه نشد از آتش پنهان من
میروم زین خاکدان وین داغ با خود میبرم
نیش میگردد اگر بر نوش میبندم امید
نی شود گر دست نزدیک تبرزد میبرم
من که میخواهم که با معشوق مجلس می خورم
سیم و زر سهل است گر سر نیز باید میبرم
آب حیوان در دهان میآیدم از عین لطف
بر زبان چون نام آن سرو سهیقد میبرم
محو بادا هستیم در سایهٔ آن آفتاب
کز فروغ صحبتش عمر مخلد میبرم
گرچه نو نو درد میبینم ز زخم تیغ عشق
از علاجش هر زمان درد مجدد میبرم
از برای آنکه همت بر غزالی بستهام
چون فغانی صد ستم از دست هر دد میبرم