بسوز ای شمع خوبان عاشق دیوانهٔ خود را
مشرف کن به تشریف بقا پروانهٔ خود را
تو شمع بزم اغیاری و من در آتش غیرت
ز برق آه روشن میکنم کاشانهٔ خود را
سر من در خمارست از می لعل لبت ای گل
به هر خاری میفشان جرعهٔ پیمانهٔ خود را
مزن سنگ ملامت زاهدا بر ساغر رندان
اگر خواهی سلامت سبحهٔ صد دانهٔ خود را
چنان از بادهٔ بزم وصالت بیخبر گشتم
که از مستی ندانم باز راه خانهٔ خود را
ز کنج عافیت تا در میان مردم افتادم
فراوان یاد کردم گوشهٔ ویرانهٔ خود را
نیازست و محبت شیوهٔ رندان میخواره
غنیمت دان فغانی شیوهٔ رندانهٔ خود را