چونی هر چند از درد جدایی ناتوان رنگم
شود از ناله هر دم تیز تر سوی تو آهنگم
دلم را از جمالت پرده ی هستی بود مانع
ز محرومی کنون با هستی خود بر سر جنگم
چو می گویم غم خود با کسی بی غنچه ی لعلت
نفس با گریه می آید برون از سینه ی تنگم
خوشم با سوز و درد و ناله ی خود، کاین سرود غم
فراغت می دهد از صوت عود و نغمه ی چنگم
دمد شاخ گل و از غنچه اش بوی وفا آید
ز شوق عارضت هر جا که افتد اشک گلرنگم
بصد منزل مرا می افگند دور از مه رویت
فلک چون می کشد سر رشته ی وصل تو در چنگم
فغانی چون کنم باور که حالم از کسی پرسد
جفا جویی که سال و مه نپرسد نام از ننگم