چنین تا کی به حسرت سوی آن گلپیرهن بینم
در آتش گردم و از دور سوی آن بدن بینم
گلش نشکفته، میلرزید جانم، چون بود اکنون
که مست و پیرهنچاکش به گلگشت چمن بینم
چه بر جانم رود چون بگذرد با تای پیراهن
به هرباری که چاک دامن آن سیمتن بینم
چو وقت آید که بینم یک نظر آن شکل آشفته
برد آیینه پیش روی و نگذارد که من بینم
فغانی چون نیفتد آتشم در جان بیطاقت
که آن بد مست را چون فتنه در هر انجمن بینم