هر دم از بزم طرب آن دلنواز آید برون
چون مرا بیند رود از ناز و باز آید برون
چون برون آید بقصد کشتنم آن سرو ناز
جان باستقبال او با صد نیاز آید برون
خوشدلم از سنگ بیدادش که لطف و رحمتست
هر چه از چنگ بتان عشوه ساز آید برون
بگذرانید از سر آن کوی تابوت مرا
تا بتقریب نماز آن سرو ناز آید برون
عمر کوتاهست و راه وادی هجران دراز
جان کجا زین وادی دور و دراز آید برون
نیک بشنو کز بسی درد نهان دارد خبر
نالهای کان از درون اهل راز آید برون
از دل گرم فغانی بیتو ای چشم و چراغ
تا دمی باقیست آه جانگداز آید برون