شود صد سوز پنهان هر دم از داغ دلم روشن
که داغ بود آیینهٔ گیتینمای من
روم در دشت و چون مجنون نهم سر در بیابانها
اگر نه غیرت عشق تو هردم گیردم دامن
هوای آن گلم سوی گلستان میکشد ورنه
من دیوانه را یکسان نماید گلشن و گلخن
نهالی کز سرشک آتشینم پرورش یابد
برآرد آخر آتش چون درخت وادی ایمن
چراغ و شمع او در بزم عیش یار روشن شد
من تنها نشین را خانه از مهتاب شد روشن
فغانی از کجا و جرعهٔ وصلش همینش بس
که در هجرش خورد خونابه تا جانش بود در تن