نخل تو سرکش و دل خود کام من همان
ناز تو همچنان طمع خام من همان
در جنت وصال مرا روز و شب یکیست
در روزگار هجر سیه شام من همان
هر قطره چشمه یی شد و هر چشمه آب خضر
از باده ی مراد تهی جام من همان
همسایه را ز پهلوی من خانه شد خراب
فریاد جغد بر طرف بام من همان
گردم بگرد دوست چو پروانه گرد شمع
واصل شوم مگر بود آرام من همان
من خود ز انفعال شدم بر زمین فرو
خندان لبش بطعنه و دشنام من همان
مردم ز صید خود همه در سایه ی همای
خالی بشاهراه پری دام من همان
هر خوبرو چو شیر و شکر با حریف خویش
بد مستی حریف می آشام من همان
آزاد شد فغانی بیدل ز انفعال
بر هر زبان رود ز بدی نام من همان