چشم گریانم که میگردد ز شوقت خون در او
جا ندارد جز خیال آن لب میگون در او
غنچهٔ سیراب از باران اشکم در چمن
چشمهٔ خونست و غلتان لؤلؤ مکنون در او
آنچه روی عالمافروز است هرسو جلوهگر
کز لطافت مانده حیران دیدهٔ گردون در او
چیست دانی چشمهٔ میم دهانت در سخن
نقطهٔ موهوم و چندین نکتهٔ موزون در او
محمل لیلی به صد زیب و صفا آراست عشق
لیکن از تنگی نگنجد مستی مجنون در او
حیرتی دارم ز دل با آنکه صد جا داغ شد
داغ دیگر از کجا هردم شود افزون در او
جا ندارد جان درون دل ز بسیاری درد
هر نفس دردی دگر میآید از بیرون در او
گلشن کویت که بزم عیش و جای خرمیست
تا به کی باشد فغانی با دلی پرخون در او؟