هرگز بکسی باز نشد چشم و لب تو
آه ای پسر از این همه شرم و ادب تو
ما خود ز ندامت سرانگشت گزیدیم
تا روزی دندان که باشد رطب تو
نزدیک رسم، رانی و از دور زنی تیر
دشوار بود قصه ی من در طلب تو
زنجیر شود پاره و از جای رود کوه
زینها که کشیدم من زار از سبب تو
این سوز نه از گرمی خونست فغانی
معلوم نکردیم که از چیست تب تو