نبیند از حیا هرگز کسی دامان پاک او
گواه دامن پاکست چشم شرمناک او
تنش در پیرهن بینند و رخسارش در آیینه
همین باشد صفای عاشقان سینه چاک او
رقیب خیره پندارد که دارد پیش او قدری
نمی داند که آن بدخوی می خواهد هلاک او
دلم تنگست بگذار ای معلم تا سخن گوید
که بردارد غباری از دلم تقریر پاک او
هلاک آن لبم تا کی دهد ساقی می تلخم
نه آب زندگانی می رود در جوی تاک او
رسید آن ترک از گرد ره و من کشتهٔ رویش
کرا زهره ست کان سو بنگر از ترس و باک او
فغانی رخ متاب از آن کف پا گر دهد خاکت
که از آب حیات دیگران کم نیست خاک او