لیلی اگر سنگ جفا بر کاسهٔ غافل زده
لیلی وشان سنگ ترا مجنون صفت بر دل زده
هر جا که باشد رنگ و بو آورده محمل را فرو
مسکین دلم بیراه و روسرها دران منزل زده
لیلی بصد حشمت روان مجنون به فریاد و فغان
دست تظلم هر زمان بر دامن محمل زده
از عشوه لعلت در سخن کرده هزار افسون وفن
از هر فسون با خویشتن فالی عجب مشکل زده
بیرون ازین رنگ و صفا حسن تو دارد شیوه ها
حالا بقدر دیده ها مشتی بر آب و گل زده
هر جا که با تیر و کمان بگذشته یی دامن کشان
دلها نثار آورده جان جانها دم از بسمل زده
شد مطرب مجلس نشین نالان ز آه آتشین
گویا فغانی حزین آهی در آن محفل زده