به چشم من ز دگر روزها فزون شدهای
نظر در آینه افگن ببین که چون شدهای
دگر به دیده چنانی که دل گمان دارد
که حالی از چمن ای تازه گل برون شدهای
شدم به یک نظر از هوش، وه که چون شد حال
به مجلسی که بدین تازگی درون شدهای
چه رنگ و بوست که دیگر ز دیدنش داغم
به خون کیست کزینگونه لالهگون شدهای
چنان به گریهٔ من خنده میزنی که مگر
نه ارغوانی ازین قطرههای خون شدهای
رهم زدی به سخن الله این چه شیرینیست
که دلفریبتر از شکر و فسون شدهای
ز غیرت که فغانی به خود زدی آتش
بگو چه شد که همه آفت و جنون شدهای