خیز و چراغ صبح کن ماه تمام خویش را
ساغر آفتاب ده تشنه ی جام خویش را
خال نهاده پیش لب زلف کشیده گرد رخ
کرده بلای عقل و دین دانه و دام خویش را
وه چه نبات نور سست آن خط سبز کز صفا
بر لب آب زندگی کرده مقام خویش را
تا چو مه دو هفته ات بر لب بام دیده ام
سجده ی شکر می کنم اختر بام خویش را
سنگ جفا چه می زنی بر دگران ز نازکی
بر سر ما حواله کن رحمت عام خویش را
ایکه مدام می کشی می بخیال لعل او
شاد نشین و شکر گو عیش مدام خویش را
سوزدم اگر کسی دگر عرض سلام من کند
رخ بنما که خود کنم عرض سلام خویش را
می گذری و می کنی ناز و عتاب زیر لب
بهر خدا نهان مکن لطف کلام خویش را
بیتو فغانی حزین کرد مزید آه دل
ناله ی صبحگاهی و گریه ی شام خویش را